کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

سحرم کشیده خنجر...

چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری

 نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری


 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

 که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری


 سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست

 تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری


 به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟

 که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری


 به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

 بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد