کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

حس تو...

چشمامو می بندم و خودم رو رها می کنم، آه چه حس خوبیه احساس رهایی... مثل حس قاصدکی توی مه که دنیای کوچیک زیبای خودشو داره یا مثل حس باد وقتی دنبال موهای ناز تو میگرده تا نوازششون کنه... وقتی دستت به شاخه های قشنگ درخت مهربونی نمیرسه باید آرزوهاتو به باد هدیه کنی... مثل پرنده کوچیکی که آسمونش سقف آهنین قفسه اما عاشقونه خوندن رو نمیخواد فراموش کنه... میدونی هنوز از من جرعه ای مونده، وقتی احساس ها در دره  تاریک سقوط میکنن، باید واژه های سکوت رو بلند بلند تکرار کرد، بزار همه فکر کنن ما دیوونه شدیم، این تکرار ماست که به ما موجودیت میده، آره عزیزم این تکراره که میگه ما هنوز زنده ایم، ما هنوز نفس میکشیم... 


ای روز آمدن...

ای روز آمدن

ای مثل روز ، آمدنت روشن

این روزها که می گذرد ، هر روز

در انتظار آمدنت هستم

اما

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگار آمدنت هستم؟


دوباره از تو تو شدن...

دوباره از خویش دریا می شوم و همراه موج ها چشم ساحل را ناپیدا می کنم، آواز مرا از خود میبرد، ساحل مرا از خویشتن میبرد، آبی، آبی و آبی... اینجا همه آبی آبیست، این لحظه ها رنگ تو را بر دریا میزند...  

بیگانگیِ شب را از عطر خویشتن، از آبی آب مملو می کنم. شعله شب را بر تنم خاکستر میکنم و دوباره همه صدا میشوم، دوباره تماشا میشوم، چشم خدا میشوم...

نگاه من درگیر ما شدن، دریا اما دچار لبالب خویش...دچار غم ساحل بان است... کِلک خیال انگیز من از مشرق سکوت تا طلوع طلوع درگیر موج بازی شقایق است بر آبی آب... بر چشمِ چشم، بر آوای آواز... بر سکوتِ سکوت... تا از خود خود شدن، تا رنگ خدا شدن... بی تو هوا شدن، رفتن و صدا شدن، دوباره همه نگاه شدن، از عشق عاشق شدن، شیدای شیدا شدن... آه خود خدا شدن... و دوباره از تو تو شدن...


دنیای این روزای من...

دنیای این روزای من هم قد تنپوشم شده

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده این خونه را با شمع روشن میکنم...

 

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم

 

هم سنگ این روزای من تنها شبم تاریک نیست

اینجا بجز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده این خونه را با شمع روشن میکنم

 

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده...


اندیشیدن در یک شب بارانی...

شاید عشق همین باشد...


"در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند"


+آهوی تنهای هدایت نمادی است از زیبائی محزون و نجابتی غریب و منزوی.


بی حس...

ساعت حدودا سی دقیقه بعد از نیمه شب، خب بزار ببینم چی میتونم بنویسم، فکر کنم هیچی، راستش حال و حوصلشو ندارم، میدونی باید یه حسی تو وجودت باشه که قلمو رو کاغذ به دنبال خودش بکشه...

بزار ببینم، الان دقیقا فکر میکنم وسط خلا گیر کردم، چراغ احساس آروم آروم داره خاموش میشه، دیوارها به نظرم گنده تر شدن و با نگاهی وقیحانه به من نگاه میکنن، بزار به این پهلو برگردم، این دیوار سمت راستی بدجور تو ذوقم میزنه... میدونی که از این ستون تا اون ستون فرجه... یعنی ساعت چند شده، چشمامو باز و بسته میکنم، از این کنج تاریک که دیده نمیشه، دوباره خیره میشم، سی و یک دقیقه... خندم گرفت، این همه تلاش کرد، شصت تا عددو جاگذاشت فقط برای یک دقیقه، ولش کش این ساعته هیچی نمیدونه، به نظر من که خیلی بیشتر گذشته، الان به ساعت قلبم تقریبا چند دقیقه مونده تا بغضم بشکنه... خوب اینم از یه شب تکراری دیگه... داره کم کم خوابم میاد، شبم خوش...


تو که نباشی...

میدانی، آنقدر نیامدی که پنجره ها هم پشت جاده ی نیامدنت بغضشان شکست. تو که نباشی چه فرقی میکند، آسمان آبی باشد یا مهتابی... دیروز باشد یا امروز، نوروز باشد یا مهرگان، یک فنجان چای بدون تو همان آب گرم است. آری این تویی که به واژه ها جان می بخشی، زندگی را بیدار می کنی. گل های یاس با نگاه تو جان می گیرند، در کنار تو خوشبو میشوند، چه فرقی میکند دیروز باشد یا امروز، این تویی که خاطره یک لبخند را جاودانه میکنی. چه کسی به یاد دارد دنیای قبل از عشق را... در کدام کتاب، تاریخ قبل از عشق ثبت شده... چگونه یک نگاه فرو می نشاند عظمت خورشید را میان دست های تو... این نگاه توست، این عشق است که خورشید را بر شاخه های بید مجنون آرام می نشاند، وگرنه خورشید همان ستاره سوزان است...


رد خیس چشم هایم...

در انتهای خط شب

در کوچه های خالی غزل شهر مرکب

به دنبال رد خیس چشم هایم بیا

تا حاشیه های مشوش کاغذهای پوسیده

تو دعوتی     

به سال تنهایی

انتهای ساعت بی رنگی

کنار دفتر دلتنگی...


به یاد گذشته ها...


تو حضور مبهم پنجره ها

رو به روم دیوارای آجریه


خورشید روشن فردا مال تو

سهم من شبای خاکستریه


توی این دلواپسی های مدام

جز ترانه های زخمی چی دارم...


وقتی حتی تو برام غریبه ای

سر رو شونه های بارون میزارم


اسم تو برای من مقدسه

تا نفس تو سینه پر پر میزنه


باورم کن که فقط باور تو

میتونه قفل قفس رو بشکنه


منم و یه آسمون بی دریغ

منم و یه کوره راه ناگزیر


ای ستاره شب های مشرقی

پر پرواز منو ازم نگیر...


هر چی آرزوی خوبه مال تو...

خیال روزهای روشن را باید پشت دیوارهای خاکی در کوچه های تنگ مهربانی جست. نمیدانم چرا کنار همه آرزوهای خوبم همیشه یک درخت انار بود، درختی با انارهای سرخ سرخ بر انتهای شاخسارهای بلند بالایش که دست هیچ کس به آن ها نمی رسد، اما میدانم دست هایم بزرگ نشده اند، هنوز چیدن انار بهترین لحظه هایشان است، مانند چیدن گل های یاس از باغچه مهربانی تو... تک تک آرزوهایم را صدا میکنم تا بهترین هایشان را برایت کنار بگذارم، بگذار سرخی انار را برایت آرزو کنم، این چه رازیست نامت را که می آورم در میان درخت ها جنبشی برپا میشود، همه انارها شوق رسیدن دارند، انگار آن ها هم سرخی کمالشان را میان دست های گرم تو جستجو می کنند... میان این سکوت، میان این شب های نیمه جان، میان این روزها که درگذرند شاید فقط این کاغذها بمانند، پس بگذار بهترین واژه ها رویشان بماند... بگذار بهترین ها همیشه برای تو باشد...

هر چی آرزوی خوبه مال تو...


دلم در آرزوها تن کشیده...

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش

چو می آید بپیچم عاشقانه

به دور قامت سرو روانش

 

دلم در آرزوها تن کشیده

سرم از بند غم گردن کشیده

خیال لحظه های عاشقانه

به رویاها مرا از من کشیده

 

گل شب بو زنم در گیسوانم

که تا یارم رسد گل بو بمانم

به لبهایم بمالم لاله ها را

لبش را با لبانم گل نشانم

 

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش...


مدادهایم را بیاور...

برایم چه آورده ای؟

طمع کودکی؟

حتما مدادرنگی هایم

که با چه دلهره ای

از خود جدایشان کردم

تا برایم بگویی

چطور درخت کاج را

کنار آن خانه کلیشه ای بکشم

مداد آبی را که تمام نکرده ای؟

می خواهم باران بکشم

خانه مان را

کنار دشت بارانی بکشم

مدادهایم را بیاور

تو قول دادی

هنوز سقف خانه را نکشیده ام

عجله کن

گویی امسال

باران هوس ایستادن ندارد

مدادهایم را بیاور

تو قول داده بودی


توی قاب خیس این پنجره ها 

عکسی از جمعه غمگین می بینم...


بیا برای همیشه بمون...

در پشت پرده های شب، اونجا که تنهاییت لبریز شده، پشت نگاه خسته ات وقتی خالی تر از همیشه ای حتی خالی از خود، خالی از رویا، خالی از مهر، وقتی یک فنجان چای کنار پنجره سال هاست یخ شده، وقتی سر انگشتات یخ زده، اونجا که پاهات خشکشون زده و راه نمیرن وقتی چشمات بی دلیل خیسه و به گوشه ای خیره مونده، همون موقع که میخوای دنیای کوچکی میان دستات باشه، دنیایی به عظمت یک وجود، همون موقع ها که دلت میخواد یکی رو خیلی دوست داشته باشی، بری بغلش کنی و زیباترین حرف هاتو بهش بزنی، همون ها که به هیچ کس نگفتی، وقتی دلتنگی هات تمومی نداره... اونوقت کاش یکی باشه، یکی که بهش بگی بیا و هیچوقت نرو، بیا و برای همیشه بمون... برای همیشه همیشه...


نیمکت تنهایی من...

هوای ساکت بعدازظهرهای این نیمکت به دلم می نشیند. خورشید یواشکی شروع به پایین رفتن کرده و کنج خالی نیمکت آرام مرا در برمیگیرد، دوردست های خیره مانده در چشم هایم را محو می کنم و نگاهم را به این طرفتر می کشانم. سرش را پایین انداخته و آرام لبخندی میزند، چه حس خوبیست لبخند یک کودک را بفهمی... شانه هایش را جم کرده و به تصویر تار گنجشکی که بر روی ته مانده های باران چند ساعت قبل منعکس شده زل زده... آرام و پراحساس نگاهش میکند، میدانم در این لحظات دنیا فقط مال اوست، صدایش میکنم "اسمت چیه؟..." یواش جواب میدهد "هیس... پرواز میکند ها...". همچنان که خودم را ناخوانده در دنیای زیبای ساده اش مهمان کرده ام آرامشی وجودم را فرا می گیرد، چرخ دنده های ذهنم تکانی میخورد و فروغ بر افکارم سایه می افکند، "پرواز... پرواز... پرواز را به خاطر بسپار...". 

انگار هر دو بهم نگاه میکنند، دستش را سمتش دراز میکند ناگهان پرنده پرواز میکند. بلند میشود و سمتش میدود، برخورد کفش اش با سطح آب های باران دنیای کودکی ام را در چشم به همزدنی محو میکند، صدایش میکنم " آهای... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنیست..." سرش را برمیگرداند و لبخندی میزند و دوباره میدود...

نیمکت تنهایی من...


کسی شاید باشه شاید...

قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر

زندون تن رو رها کن ای پرنده پر بگیر


اونور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن

اونور روزای تاریک، پشت نیم شبهای روشن


برای باور بودن جایی شاید باشه شاید

برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید


که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره 

برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره


حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوز 

اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه


تنهایی شاید یه راهه، راهی تا بی نهایت

قصه همیشه تکرار، هجرتو هجرتو و هجرت


اما تو این راه که همراه، جز هجوم خارو خس نیست

کسی شاید باشه شاید، کسی که دستاش قفس نیست...


بیا با هم قدم بزنیم...

بیا با هم برویم قدم بزنیم، اگر ردپای قدم هایت در جاده زندگی من پنهان مانده، اگر که قدم هایت در کوچه خاطرات جامانده، اما خیالت را که نمی توانی از دنیای کوچک و بزرگ تنهایی من بگیری، میدانم میدانم همیشه وقت برای نیامدن هست... اما خیالت که کنار من است... با من راه میرود، با من نفس میکشد، حتی در رویا هم تنهایم نمیگذارد... در کوچه های دلتنگی ام در این هوای بارانی که یاد تو را بر بام کوتاه مهربانی ات میبارد هوس قدم زدن به سرم زده، منتظرش میمانم، چند واژه را در خاطرم بر این کاغذ زمزمه میکنم تا آماده شود، خیالت را می گویم، دستش را میگیرم  و در را باز می کنیم و راهی میشویم، آرام ارام در پیاده روی همیشگی به پیش میرویم، خیالت را نگاه میکنم، چه زیبا شده، آخر تو تا حالا بی حجاب در خیابان کنار من قدم نزده بودی، میبینی چطور همه دنیای من شدی، همه جا حضور داری، در کافه همیشه صندلی رو به رویم را به همراه یک فنجان چای برایت کنار گذاشته ام، حتی در تاکسی کرایه دو نفر را حساب می کنم... 

داشتم میگفتم همه کوچه ها و پل های چوبی را با هم مرور می کنیم و دوباره مثل همیشه میرسم به ابتدای جاده تنهایی، آنجا که نامت را صدا زدم فقط برای اینکه کمی بیشتر بمانی، اما تو سکوت کردی سرت را پایین انداختی و رفتی و رفتی... ناگهان چشم هایم را باز میکنم و به خودم می آیم، در وسط این شهر شلوغ چه می کنم، همه ردپاها انگار در یک چشم به هم زدنی پاک شد، باید برگردم فکر میکنم خیلی از خانه دور شدم...


ببین گرفتار کیستی...

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی

من عاشق توام تو بگو یار کیستی


هر شب من و خیال تو و کنج محنتی

تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی


من با غم تو ای یار، به عهد و وفای خویش

ای بی وفا تو یار وفادار کیستی


تا چند گرد کوی تو گردم دمی بپرس

کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی


جامی مدار چشم رهایی زدام عشق

اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی...


من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم...

من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم
مثل یک عکس دو نفره
یا چرخ زدن بی دلیل در خیابان
یا بستنی خوردن در یک روز برفی
حتی
چاپ کردن عکس دو نفره...
مریض شدن و گلودرد به خاطر بستنی روز برفی
بیبن
من و تو خیلی کار داریم
من و تو حتی اشناییمان را به دنیا بدهکاریم...


شهر من بیدار بمان

لحظه لحظه من را به خاطر بسپار

تا برای او بازگویی

اینجا کسی منتظرش بود...


کوچه بنفشه ها...

 ای کاش آدمی وطنش را
 
مثل بنفشه ها
 
یک روز می توانست
 
همراه خویشتن
ببرد هر کجا که خواست
 
در روشنای باران
 
در آفتاب پاک...


ساحل آرامش...

باید دوید سوی ساحل آرامش، آنجا که میشود مرغ های دریایی را با بهانه ای کودکانه ترساند، آنجا که فاصله ما تا دریا چیزی به جز صدف و نور و صدای تر ساحل نیست، آنجا که قلب برای زندگی بس است. دست هایت را به من بده، بیا مانند کودکی دوباره خاک بازی کنیم، دست هایم را زیر ماسه های خیس این ساحل یاد خواهی گرفت، یاد خواهیم گرفت، عشق بازی با ماسه و نور... انگشتت را دستم بگذار، میخواهم با قلم انگشت تو قلبی ماسه ای بکشم، راستش میدانم عاشق شده ای، لباس گِلی ات داد میزند...

سایه خورشید را زیر قلب انگشتی اش کشید و نوشت

"من و تو...

تاریخ به ساعت قلبمان لحظه عاشقی..."


جاده ها...

جاده ها را

ایستاده

رو به آسمان بیدار نگاه میدارم

مبادا آمدنت را به خاطر نسپارند...


Sunset to sunrise

از غروب من تا طلوع تو

راهی به جز جاده باریک دستات نیست

چتری به جز یه آسمون ستاره

پشت اون نگاه زیبات نیست

از غروب من تا طلوع تو

همون ابران

همون ابرا که اگه بارون بزنن

چیزی به جز هوای تو ته صدام نیست

غروب من بی تو طلوع نمیکنه

عزیز من چرا چشمای تو تره

غروب من همون دیروز دیروزه

میدونم تو فردای فردایی

بیا که هیچی مثل نگاه زیبات نیست...