کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

رنگین کمان...

لا به لای پیدا و پنهان ذهنم را ورق میزنم، من همیشه از ارتفاع میترسیدم، یادم می آید سالها پیش رو به روی چرخ و فلک ایستاده بودم، دست هایم را از دلهره ارتفاع محکم به هم میفشردم تا اینکه ستاره ای را در آسمان دیدم، تصمیم گرفتم بروم و از آن بالا بالاها ستاره بچینم، دست هایم را رها کردم و به شوق ستاره ها آسمان را می نگریستم، در آن اوج همه چیز به رهایی چشم های من بود، ستاره در مشت من جا می شد و رنگین کمان از میان انگشتانم عبور میکرد و دنیای آدم ها که از بند انگشتان کوچک من هم کوچکتر بود... کسی راز ستاره را ندانست... و سال ها بعد حالا در این برگ های آخر دفتر، من دوباره از ارتفاع میترسم، من از ارتفاع تر کاغذ و جوهر و عشق میترسم... من از ارتفاع تر چشم های تو، از عمق غزل، از وسعت اتاق کوچک تنهایی تو میترسم... من از بلندی شوق پنهان تو میترسم... اما من راز ستاره را میدانم، بر روی آخرین برگ دفترم یک ستاره کشیدم و آن را رو به آسمان سمت نور گرفتم، میبینی رنگین کمان دوباره از میان انگشتانم عبور میکند...


اگر همه شاعر بودند...

اگر همه شاعر بودند،

 قصابان غزل می فروختند

 و عشق رفتار گلی بود که از هر گلدان،

 هر قرقبان،

 به تساوی سر می زد.

 

اگر همه شاعر بودند

تو تنور مرا روشن می کردی

من داس می ساختم تا گندم تو را درو کنم

 

 اگر همه شاعر بودند،

 همه ی یک کاسه سهم دو دهان بود

 و باغ پشت قباله ی همه بود.

 اقاقیا بیشتر می ریخت بر رفتار ما،

 سرو کمی می نشست در سایه گاه من،

 دریا حرمت ماهی را می شناخت

 و ماهی گیران چکمه های خونینشان را به موج نمی شستند

 و تورِ نور نمی بافتند،

 تا دورِ دور،

 تا عشقِ عشق.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 سخاوت دستانت بیشتر بود

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 رنگین کمان در صبحانه ی تو بود

 و دریا از پشت خواب تو رد می شد.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 نفس عزیز بود،

 پرنده نمی ترسید،

 ستاره تا فواره پایین می آمد

 و من بر می خواستم تا تو

 که از تو بگویم.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 زمین عبور تو را می رویاند

 و من کنار تو می ماندم،

 تا همیشه ی دریا،

 همیشه ی ماهی.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 من و تو از تمام درختان سر بودیم

 

اینجا مرگ از خویش می میرد،

 شاعر اما از عشق.

 مرگ در قبرستان می میرد.

 عشق اما، موج بازی یک نارنج است بر کف گریه های آب.

 یک کوره نور،

 یک نبض سرخ،

 بر پیچ پیچ آبی دریا،

 یک شعرِ تر،

 منشور شبنمی بر نیلوفران آبی،

 در اتفاق سر زدن از خود،

 خدا شدن،

 طلا شدن.

تا مرگ مرگ،

 دریا دچار آبیِ آب است.

 دریا دچار عادت زورق،

 دچار عادت زورق بان است.

ما می رویم به سمت مشرق پاروها،

 به جانب ما،

 دچار عادت ما باش...


دلم اینجا نیست...

سهراب

تو گفتی قایقی می سازی

دلم اینجا نیست

یک جای خالی داری؟


هر از گاهی...

هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه

به خودم امید میدم و بیاد میارم که "خورشید هنوز سرجاشه و خاموش نشده"


هوای تو...

شعر صبحگاهی

هوای تازه تو را دارد

نان

پنیر

و چشم های تر

سهم من از هوای توست...


پنجره زندگی...

کاش میشد زندگی را برداشت و برد بر بلندای کوه پایه های لبخند ات، رو به روی روزهای روشن، پشت روزمرگی های فراموشی ام، آنجا که خورشید از افق شانه های تو طلوع می کند. کاش میشد بردش آنجا و دستش یک شاخه گل داد، برایش چای ریخت از خودش از خود زندگی برایش گفت، برایش گفت که چگونه خورشید روزهای فراموشی هر روز در دوردست ها طلوع می کرد و غروب با غم هایش پشت پنجره من می نشست. اگر زندگی را دیدم حتما از او سوال خواهم کرد "حال این روزهایت چطور است، بدون من چگونه میگذری". بر بلندای بام خانه هر صبح گنجشککان به طعنه مرا بیدار میکنند که خورشید غروب دیروز منتظرت بود، نیامدی غم هایت را برداشت و رفت سراغ پنجره ای دیگر... گفتم خبرت دهم دارد می آید سمت تو...  اگر سراغ زندگی را از او گرفتی بدان در حوالی دلتنگی های ما خبری نیست، بیا تا برویم سمت مشرق امید تا هر روز از پنجره مان، خورشید را با لبخندی بیدار کنیم تا دیگر غروب نکند و هر روز طلوع لبخند جاودانه ما باشد...


بچه های عشق...

زندگی جاده یکطرفه ایه که نمیشه برگشت اما شاید برای اونایی که دارن میان بتونی کاری بکنی...


بچه های ما به خاطر خواهند سپرد...

بچه های عشق ترانه ای تازه خواهند سرود...


تو نیستی که ببینی...

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب، می نگرند.


تمام گنجشکان
که در نبود تو
مرا به ملامت گرفته اند:
تو را به نام صدا می کنند
هنوز نقش تو از فراز گنبد کاج
کنار باغچه، زیر درخت ها،
لب حوض
درون آینه ی پاک آب می نگرند


تو نیستی که ببینی ، چگونه پیچیده ست
طنین عطر نگاه تو در ترانه ی من.
تونیستی که ببینی ،چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من.


چه نیمه شب ها،کز پاره ی ابر سپید
به روح لوح سپهر
تو را ، چنان که دلم خواسته ست،ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم هم زدنی
میان آن همه صورت، تو را شناخته ام


به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ،آینه، دیوار، بی تو غمگینند


تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
تو نیستی که ببینی چگونه ، دور از تو
به روی هرچه دراین خانه است
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
نو نیستی که ببینی ، دل رمیده ی من
به جز تو ، همه چیز را رها کرده ست.


غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته ی جان همیشه بیدار ست


تو نیستی که ببینی

دوستت دارم
بسیار
هنوز...


هر شب تو رویای خودم...

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

 

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهاییو فردا تصور می کنم

 

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم...


اتاق سرد...

از پشت ستاره های شب سرک می کشم. شاید امیدی نوری پشت پنجره منتظرم باشد. به هوای تو روزها شب و شب ها به سختی روز می شوند. کجا خود را جا گذشتم. کجا بود که من را فراموش کردم. سال هاست غباری بر این اتاق سرد و تاریک دل نشسته. گوشه اتاق را می نگرم، یادی از ایام مرا زنده می کند. یک فنجان خط چای افتاده، سال هاست که یخ شده. آن سو تر غبار مبهمی بر دست نوشته های روی دیوار نشسته. گوشه آستینم را بر آن میکشم. دقیق تر میشوم بر نوشته های رنگ پریده. "روزهای خوبت کجا رفت؟ تو قصه ها رفت، یا از اینجا رفت..." صدایی مبهم سراسر فضای اتاق را فرا گرفته. زمزمه ای که انگار همیشه در اتاق جاودان بوده اما حالا حس اش میکنم. دیوارها آرام آرام صدایشان را بلندتر میکنند: "روزهای خوبت کجا رفت؟". صدای آشنایی از درون کوچه مرا فریاد می زند. به شتاب سمت پنجره میروم. ناگهان حواسم به چیزی بر روی دیوار پشتی جلب می شود، پرتوهای نور زردرنگ از میان شکاف پنجره بر قاب عکسی روی دیوار افتاده. عکس درون قاب به سختی پیداست. گرد و غبار روی عکس را پاک می کنم. چهره ای آشنا، هرچه فکر می کنم نمیدانم او کیست. نه او را نمی شناسم. این روزها دیگر خودم را هم به سختی به دنبال خود میکشم، چه برسد به خاطرات مبهم ایام. ناگهان یادم آمد صدایی آشنا از کوچه مرا فرا میخواند. پنجره را گشودم، ناگاه دانستم صدای زمزمه خانه های اطراف به گوشم رسیده. زمزمه خانه های سرد خالی با پنجره هایی باز...


باران باران...

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای

باران

باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست...


دوستم داشته باش...

دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند

دستها بیهوده ، چشمها بیرنگ اند

دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند

برگها می سوزند ، یادها می گندند

 

باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز

آشتی کن با رنگ ، عشق بازی با ساز

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران

گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد

ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد

دوستم داشته باش ، برگ را باور کن

آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود

روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود

خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت

نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت

 

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند...


بغض بی صدا...

چشم هایم را میبندم و برای چند هزارمین بار دکمه ی شروع را فشار میدهم، امشب در سر شوری دارم...

حالا دیگر جای نشستن و حسی که هرکدام از نوازنده ها هنگام اجرای این آهنگ داشته اند را هم می توانم احساس کنم، حتی حس میکنم آن نفر عقب سمت چپ دارد خارج می نوازد...

سکوت عجیبی نیمه شب را فرا گرفته، تنها صدای آشنای مدادتراش که با مدادم درافتاده به راحتی به گوش میرسد. با خود فکر می کنم کاش پس این سکوت، در عمق پنجره تاریکم چراغی روشن بود، نه شمعی در انتظار باد...

کاش از پس این سوز شرری می بود... دست هایم، دست هایم کاش پرآرامش می بود نه چشم هایم نگران...

کشوی میزم را باز می کنم دو خودکار بر روی چند برگ سفید خودنمایی می کند، هر دو را در دست میگیرم، یکی آنقدر با آن ننوشته ام که انگار دیگر خط نمی دهد و دیگری هم آنقدر بیهوده برگ های چک نویسم را با آن خط خطی کردم که فکر می کنم دیگر خالی شده، مانند افکار پریشان من که هر لحظه بی تو تمام می شود...

می خواهم بنویسم، اندکی با خود فکر می کنم، نه من نمی توانم، نمی شود، سال هاست من پشت سکوت پنجره ها مانده ام... بغضم آرام آرام میشکند...

ساعت تقریبا یک و سی دقیقه بامداد، پرانول بیست و یک لیوان آب کنار میز، باید رفت سراغشان...


خانه نزدیک دریا زود ویران میشود...

یک نظر بر یار کردم ، یار نالیدن گرفت

یک نظر بر ابر کردم ، ابر باریدن گرفت


یک نظر بر باد کردم ، باد رقصیدن گرفت

یک نظر بر کوه کردم ، کوه لرزیدن گرفت


تکیه بر دیوار کردم ، خاک بر فرقم نشست

خاک بر فرقش نشیند ، آنکه یار از من گرفت


رنگ زردم را ببین ، برگ خزان را یاد کن

با بزرگان کم نشین ، افتادگان را یاد کن


مرغ صیاد تو ام ، افتاده ام در دام عشق

یا بکش یا دانه ده ، یا از قفس آزاد کن ، از قفس آزاد کن


ابر اگر از قبله خیزد ، سخت باران می شود

شاه اگر عادل نباشد ، مُلک ویران می شود


یک نصیحت با تو دارم ، تو به کس ظاهر مکن

خانه ی نزدیک دریا زود ویران میشود


یار من آهنگر است و دم ز خوبان می زند

دم به دم آتش به جان مستمندان می زند


طاقت هجران ندارد ، قلب پاکش نازکست

گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان میزند...


Far far away

باید رفت به دور دست ها، به دنیای عروسک های کهنه دور انداخته شده، شاید آنجا کسی نباشد که آرامش ات را برهم زند، مانند تکه پارچه ای کهنه که نه انتظار باران را دارد و نه به امید پاکی دریا نشسته...

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


حس غریب آشنا...

بعضی حس ها گفتنی نیست شاید از جنس لمس کردن یا لبریز شدن از یه آهنگ باشه که در عمق وجودت، تو رو سمت خودش می کشونه. بعضی وقتا یه لحظه هایی هستند که خود خود درون گمشده ات هستند... حسی که میبردت به لحظه ای که هنوز به دنیا نیومدی، هیچ صدایی احساس نمی کنی جز آرامش درونت، از خودت میپرسی چرا سالها زندگی کردی، دنبال چی بودی... دلت میخواد همه دنیای حضور رو به یک آهنگ طنین انداز که ازل تا ابد در عمق وجودت جاریست واگذار کنی. در این لحظه لحظه های زیبای تر، معنای زندگی را از اون درون زیبات از همون جایی که نمیدونی کجاست چیه اما میدونی راست میگه لمس میکنی، دلت میخواد به خاطر همه لحظه هایی که درون صاف و زلالت غرق نشده بودی بری بیرون، بری و تک تک قطره های بارونو لای انگشتای نازت لمس کنی، میخوای خود خود بارون باشی، طنین نگاه شبنم بر برگ برگ گل سرخ باشی، اصلا میخوای همون درون مبهم و آشنای خودت باشی... حس تر بارونو با قلبت لمس کنی... حقیقت عشقو حس کنی...