کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

"حالا می‌توانم‌ بگویم‌ که‌ صادق‌ چوبک‌، در آخرین‌ لحظات‌ زندگی‌، چطور با بهت‌ و حیرت‌ نگاه‌ کرده‌، چطور با امواج‌ مخالف‌ دست‌ به‌ گریبان‌ شده‌ و پیش‌ از اینکه‌ خورشید زادگاهش‌ را ببیند از نفس‌ افتاده‌. و نمی‌دانم‌ در آن‌ لحظه‌ جمله‌ای‌ را که‌، روزگار نه‌ چندان‌ پیش‌ از این‌ به‌ من‌ گفت‌ به‌ یاد آورده‌؟ در آن‌ لحظات‌ آن‌ ثانیه‌های‌ آخر: تو فکر می‌کنی‌ من‌ اینجا می‌میرم‌؟ … حالا چوبک‌ هم‌ نیست‌ که‌ می‌گفت‌: وقتی‌ به‌ مرگ‌ فکر می‌کنم‌ خوابم‌ نمی‌برد. هر شب‌ منتظرم‌ که‌ صبح‌ شود و خورشید را دوباره‌ ببینم‌، صدای‌ قدسی‌ (همسرم‌) رابشنوم‌. گاهی‌ با خودم‌ حرف‌ می‌زنم‌، یعنی‌ من‌ اینجا می‌میرم‌؟... بعد می‌گوید: بتهوون‌ هم‌ مرد، شکسپیرهم‌ مرد… اما دلم‌ می‌خواهد قبل‌ از مرگ‌ یکبار هم‌ که‌ شده‌، توی‌ آن‌ گرما و شرجی‌ بوشهر، تکیه‌ بدم‌ به ‌نخلی‌ و یک‌ کاسه‌ آب‌ خنک‌ بخورم‌… دختر، هر وقت‌ رفتی‌ ولایت‌، هر جا نشستی‌ یاد من‌ بکن...‌"

منیرو روانی پور


آرام می ایم و بر سکوت شب خطی می کشم اینجا غزل ها بیدارند، من بیدارم، اشک هایم بیدارند و تو تنهاترین ترانه ای بر سکوت بی انتهای شب... این شب ها عجیب هوای تو در من جاریست، هوای مهربانی، هوای آن ستاره بر راه شب... هوای آن پرنده ی بی تاب، آن پرنده که چشم هایش در سکوت درختان بیدار است. در این اندیشه ام که چگونه واژه ها برمیخیزند و مرا در عمق شب در هوای تو گم میکنند اما تا چشم می گشایم باز من مانده ام و دست های جوهری... ببین چگونه در سکوت شب من می نویسم، تو می نویسی اما باز دفتر خاطراتمان خالیست...


به چی فکر می کنی...

به چی فکر می کنی؟ بگو

به چی فکر می کنی؟

هیچی نمیگی

اونجا خشکت زده

به چی فکر می کنی؟ بگو

به چی فکر می کنی؟

چقدر دوری

از من خیلی دوری

من وقتی تو خوابی

خیلی وقت ها گریه می کنم

و تو، تو فکر می کنی

این صدای باد است که می شنوی

هنوز یک کم دوستم داری

اما گذشت اون زمانی که

چشمامون همدیگه رو می دیدند

منتظر شب میمونم

شب برگشت، بدون تو

تویی که فراموشم کردی

به چی فکر می کنی؟ بگو

به چی فکر می کنی؟

فقط یک بار

بگو به چی

به چی فکر می کنی؟ بگو

به چی فکر می کنی؟

چقدر دوری

از من خیلی دوری

من به تو ایمان دارم

اما ندیدن تو رو

به زندگی با تو بدون شناختن تو

ترجیح میدم

به چی فکر می کنی؟ بگو

به چی فکر می کنی؟

نرو

فقط یک بار

بهم بگو بهم بگو بهم بگو بهم بگو

به چی فکر می کنی؟ بگو

به چی فکر می کنی؟

به چی فکر می کنی؟

به چی فکر می کنی؟


Mireille Mathieu

1972


تن های خستگی...

من در کوچه ای گم شده ام

خطوط سیاه به بند کفش هایم رسیده اند

چقدر کثیف اند این خودنویس ها

دست هایم را به باد داده اند

من در کوچه ای گم شده ام

چشم هایم کو؟

کودکی درون شکم دوازده ساله اش

خط خطی گریه می کند

پرواز بدن های نیمه تمام ساعت سیزده است

پاهایم کو؟

آه من نمی خواهم موهای گوزن را ناز کنم

چمدانم در جیبم خواهد پوسید

دهانم گم شده است

نام مرا صدا میزنند

من در کوچه ای گم شده ام...


خونه ی ما دور دوره...

خونه ی ما دور دوره

پشت کوه های صبوره

پشت دشتای طلایی

پشت صحراهای خالی

خونه ماست

اونور آب

اونور موجای بی تاب

پشت جنگای سروه

توی رویاست

توی خواب


پشت اقیانوس آبی

پشت باغای گلابی

اونور باغای انگور

پشت کندوهای زنبور

خونه ی ما

پشت ابراست

اونور دلتنگی ماست

ته جاده های خیسه

پشت بارون

پشت دریاست


خونه ی ما

قصه داره

آلبالو و پسته داره

پشت خنده های گرمش

آدمای خسته داره

خونه ی ما شادی داره

توی حوضاش ماهی داره

کوچه هاش توپ بازی داره

گربه های نازی داره


خونه ما گرم و صمیمی

رو دیواراش عکسای قدیمی

عکس بازی توی ایوون

لب دریا تو تابستون

عکس اون روز زیر بارون

با یه بغض و یه چمدون

رفتن از پیش آدمای نازنین و مهربون

 

خونه ی ما دور دوره...

توی رویاست

توی خواب...


مرجان فرساد


لینک دانلود


تداعی خاطره...

گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره

اما خورشیدو پوشونده ابری که تاریکه و تاره

چشمای آفتابگردون

باز نگران از ابرا

داد می زنن این تنها

طاقت دوری نداره

تا بشه وقتی خورشید

از دل ابرا پیدا

باز کار آفتابگردون

انتظاره انتظاره...


+حواسم نبود یهو گل های آفتابگردون منو بی اراده نگه داشت و لبخندی رو لبهام نشوند...

+میخوام بمونم همیشه گل آفتابگردون تو...


دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

 

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

 

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

 

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

 

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

 

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من...


غم...

من دانستم که انسان حقیقتی است رازآلود، غم و شادی همزاد یکدیگرند، شادی همیشه از سرچشمه غم جاری میشود و این عجیب ترین راز هستی است. انسان آنگاه میتواند اوج شادی را حس کند که اوج غم را تجربه کرده باشد. با کسی می توان زیباترین لحظه ها را لمس کرد که تاریک لحظه ها را درک کرده باشد. میان دیالکتیک غم و شادی همیشه رازی نهفته است. پارچه ای مخملی که یک روی آن سپید و روی دیگر آن سیاه است، پارچه ای که همیشه بر تن است و هر لحظه یک روی آن نمایان میشود. پشت سپیدترین قسمت ها همیشه تاریک ترین لحظه ها نهفته اند... شاید خوشبخت ترین مردم روزی غمگین ترین شان بوده اند...

من دانستم که غذای گل های رز جسد پوسیده انسان هاست...

انسان مرد تا گل رز سبز شود، گل رز مرد تا انسان سبز شود...

چه کسی راز گل سرخ را می فهمد؟ هر آن کس که خود مرده باشد...


غروب...

اندکی تا تحویل آخرین غروب مانده

همه چیز آماده است

پرده ها را کنار زده ام

دست هایم آماده اند

نبض چشم هایم تند میزند

خورشید بیرحمانه بر دیوراها خط خون میکشد

اتاق در جسم تاریک خود فرو میرود

جعبه ای تاریک میان زمین و آسمان در خلاء رها میشود

ناگهان اشکی فرو چکید

و آخرین غروب را به رگ های سردم ندا داد

از این دور آدمک ها چه کوچکند

آخرین نگاه من سهم آینه است

چشم هایم را هیچگاه از آینه دریغ نکرده ام

تنهایی برهنه ام را می بینم

درد با تمام وجودش مرا بوسید

هم چیز تمام شده

در آخرین غروب

من و درد در آغوش هم خواهیم پوسید...


دلخوشی...

بیا، تو رو خدا بیا و فقط یه شب نوازشم کن

بعد اگه خواستی برو

همین دلخوشی واسه من


بیا و چشم های غمگینمو نگاه کن

بعد اگه خواستی برو

همین دلخوشی واسه من


بیا فقط به بار دستای بی گناهمو بگیر

بعد اگه خواستی برو

همین دلخوشی واسه من


تو رو داشتن تو رو بودن تو رو خوندن عشق منه

بی تو بودن بی تو موندن بی تو خوندن منو میکشه


من دلم عشق میخواد دلم عاشقی میخواد

من دلم مهر میخواد دلم مهربونی میخواد


بیا و فقط یه بار منو عاشق کن

بعد اگه خواستی برو

همین دلخوشی واسه من...


راه صبح...

ساعت پنج صبح، بند کفش های خاطره را می بندم و راه همیشگی مشرق را در پیش میگیرم، در سکوت آبی صبح، نسیم خنکی جسم مرا به خود آغشته کرده، از کنار درختانِ تکرار میگذرم، صدای زلال آب ها دست مرا گرفته و به دنبال خویش تا لب جویبار میکشد تا در مهمانی آب های روان پاهایم را خنک کند... چه حس خنک پرطراوتی، دلم ریخت...

دوباره راه مرا بی خبر به سوی خود میکشد، در پشت حوصله شهر به خانه های مشرقی میرسم، مادران بهاری جلوی خانه هایشان را آب پاشی کرده اند، بوی خاک نم زده دوباره دست مرا میگیرد و به دنبال خویش تا طعم نان گرم می برد... دوباره درب چوبی، دوباره بوی کاهگل، دوباره دست مادر... اینجا در کوی شرقی من همیشه ساعت پنج صبح است...

در کوچه های سحرخیز به دنبال شمیم یاس رازقی سوی مشرق کمال پیش میروم...


بوی خونه...

دلم تنگ است

برای خانه پدری

برای گلدان‌های شمعدانی کنار حوض

برای بوی زعفران شله زرد های نذری

برای باغبان پیر که پشت درخت بید یواشکی سیگار می‌کشید

برای قرمزی و شیرینی‌ یک قاچ هندوانه

برای خواب روی پشت بام, یک شب پر ستاره

برای پریدن از روی جوب

برای ایستادن در صف نانوایی

برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی

برای قند پهلویش

برای پنیر و گردویش

برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه

برایِ هیاهویِ بچه‌ها پشت دیوار هر خونه

خانه پدری یک بهانه بود

دلم برای کودکی‌هایم

دلم برای نیمه ی گم شده ام

دلم برای خودم تنگ شده...


نیکی فیروز کوهی


ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

 

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

 ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

  

در کوچه باد میآمد

در کوچه باد میآمد

و من به جفت گیری گلها میاندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

-سلام

- سلام

و من به جفت گیری گل ها میاندیشم

 

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان

صبور ،

سنگین ،

سرگردان .

فرمان ایست داد .

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت

زنده نبوده است.

 

در کوچه باد میاید

کلاغهای منفرد انزوا

در باغهای پیر کسالت میچرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد.

 

آنها ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست

و گیسوان کودکیش را

در آبهای جاری خواهد شست

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پالگد خواهد کرد؟

 

ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند

 

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها

نمایان شدند

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند

انگار

آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت

چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .

 

در کوچه ها باد میامد

این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شد

باد میآمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد.

 

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود ؟ "

نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

 

من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند .

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل های هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم ، عریانم ، عریانم

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق ، عشق ، عشق .

من این جزیره ی سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود

 که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.


سلام ای شب معصوم !

سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را 

به حفره های استخوانی ایمان  و اعتماد بدل میکنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را میبویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا میبوسند

در ذهن خود طناب دار ترا میبافند

 

سلام ای شب معصوم 

میان پنجره و دیدن

 همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم ؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد 

  

چرا نگاه نکردم ؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،

و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود

 

و من در آینه میدیدمش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

 و من عروس خوشه های اقاقی شدم . . .

 

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید

چرا نگاه نکردم ؟

تمام لحظه های سعادت میدانستند

که دستهای تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به ان زن کوچک بر خوردم

که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

 با خود بسوی بستر میبرد

 

 آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم : " دیگر تمام شد "

گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم "

 

 انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد:

صبور ،

سنگین ،

سرگردان . . .

 

 در ساعت چهار

در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را

تکرارمی کند

سلام

سلام

 

آیا تو

هرگز آن چهار لاله ی آبی را

بوییده ای؟

 زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون میکشد

 

 من از کجا میآیم ؟

من از کجا میآیم ؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟

هنوز خاک مزارش تازه ست

مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم...

 

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی

و چلچراغها را

از ساق های سیمی میچیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست

 

و آن ستاره ها مقوایی

به گرد لایتناهی میچرخیدند .

چرا کلام را به صدا گفتند؟

چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرامید

به تیرهای توهم

 مصلوب گشته است

و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

 چگونه روی گونه او مانده ست

 

سکوت چیست، چیست، ای یگانه ترین یار؟

سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته

من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست.

زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار .

زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم

زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد .

 

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

بسوی لحظه توحید میرود

و ساعت همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند .

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمیداند

آغز بوی ناشتایی میداند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .

 

پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب ناامید نتابید .

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .

 

 و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند ...

 

 جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

 شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و   ....

آه ،

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

و این صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ، باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد....

من از کجا میآیم؟

 

به مادرم گفتم دیگر تمام شد.

گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."

 

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میکنیم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.

 

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی .

نگاه کن که چه برفی میبارد....

 

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر ، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود

و در تنش فوران میکنند

فواره های سبز ساقه های سبک بار

شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد....


امروز روز بوسه بود

دوباره خاطره ات را بوسیدم...


راه تو...

اگر عشق عظمت دریاهاست

تو کرانه های بی انتهای آنی


اگر عشق سربلندی کوه هاست

تو خنکای بلندای آنی


اگر عشق سبزه زاران جنگل هاست

تو نجوای برگ هایی


اگر عشق طراوت رودهاست

تو حرف های نیلوفرهایی


اگر عشق طلوع پر امید صبح است

تو بامدادان انتظار صبحی


اگر عشق محبت دو پرنده است

تو مهربانی نگاه پرنده ای


اگر عشق آسمانِ دشت هاست

میان دشت ها، تو شوق دنبال کردنی


اگر عشق نسیمی لای برگ هاست

میان برگ ها، تو خاطره ی نوازش کردنی


اگر عشق ستاره ای در شب است

در چشم های ستاره، تو شوق تماشا کردنی


اگر عشق رنگ های مبهم غروب است

در سکوت رنگ ها، تو لحظه در چشم نشستنی


اگر عشق روشنای باران است

بر سپیده دم بارانی، تو عطر چکیدن شبنمی


اگر عشق دو چشم مانده به راه است

میان کوچه های کودکی ام تو شوق رسیدنی


اگر عشق هوای صبح مزرعه هاست

میان گندم زارها تو حس دویدنی


اگر عشق ترانه ایست

تو سرور هر غزل ترانه ای


اگر عشق بهانه ایست

تو خود بهانه ای، بهانه ای...


اشارات نظر...

نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست

تا اشاراتِ نظر نامه رسان من توست...

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید...

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست...


آبی...

دل من سیاست ولی آبی رو خیلی دوست دارم

روزای روشن آفتابی رو خیلی دوست دارم

 

با هوای تو توی کوچه های دلواپسی

غروب مبهم سرخابی رو خیلی دوست دارم

 

با خیال تو اگه باشه خیالی ندارم

شب تا صبح گریه و بی خوابی رو خیلی دوست دارم

 

میدونم یه روز میای عمریه بیقرارتم

انتظار تو و بی تابی رو خیلی دوست دارم

 

دوست دارم طناب ماه و بگیرم بالا برم

واسه این شبای مهتابی رو خیلی دوست دارم



به یاد حس پرامید خاطره های دور...


رودخانه ای در شب...

از پشت شب، کنار رود بی انتهای غم که در عمق وجودم جاریست بر کلک خیال می نشینم. مرا کدام مقصد در انتظار است، از کدام راه به خانه تو خواهم رسید، رودخانه ای عمیق که از چشمه اشک های شبانه ام جاری است... باز دلم اندوه وار به گوشه آستین خیسم نگاه میکند، هنوز هم میشود از شاخه غم اشکی چید تا گونه های خشکیده ام را با آن تر کنم. شب هنگام که همه اهالی روستا در خوابند کلک خیال انگیز  من بی خبر بر رود اشک هایم میراند...


عاشقانه...

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر تو ام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک

 

ای تپش‌های تن سوزان من

آتشی در سایۀ مژگان من

ای ز گندم‌زارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

 

این دلِ تنگِ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

 

درد تاریکی‌ست دردِ خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها

سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کفِ طرارها

گم‌شدن در پهنۀ بازارها

 

آه ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه‌ام را آب، تو

بستر رگ‌هام را سیلاب، تو

در جهانی این‌چنین سرد و سیاه

با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه‌زارانِ تنم

 

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب

آفتاب سرزمین‌های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب‌تر

از بهاران تازه تر، سیراب تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست

چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست

عشق چون در سینه‌ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم

حیف از آن عمری که با «من» زیستم

 

ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات

خیره چشمانم به راه بوسه‌ات

ای تشنج‌های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه می‌خواهم که بشکافم ز هم

شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم

آه می‌خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم هایهای

 

این دلِ تنگِ من و این دود عود؟

در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این آوازها؟

 

ای نگاهت لای‌لای سِحر بار

گاهوار کودکان بی‌قرار

ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب

شُسته از من لرزه‌های اضطراب

خُفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

 

 ای مرا با شور شعر آمیخته

 این همه آتش به شعرم ریخته

 چون تب عشقم چنین افروختی

 لاجرم شعرم به آتش سوختی...


فروغ فرخزاد...


...

نور زرد اتاق، تیک تاک ساعت و دو خودکار اصلا نشانه های خوبی نیستند... از دور می نگرم چراغ ها یکی یکی خاموش میشوند، رنگ ها تیره اند، شهر آنسوتر در خواب است و اینسو تر اندیشه های مشوش من پایانی ندارد. خسته ام، خسته... انتظار داری چه بنویسم؟ این منم که هر شب در مرگ خویش فرو می روم و باز سر از مرگ بیرون می آورم و کابوس هایم را روی این کاغذها بالا می آورم... مسخره بازی ادامه دارد... 


این روزها هر کس در خودش مچاله شده...


کار من احوال پرسی از غم است...

کار من احوال پرسی از غم است

کار من پارو زدن بر شبنم است


کار من کشف زبان آب هاست

گفتگوی ساده با تالاب هاست


کار من صید هوای صبحگاهست

جر و بحث فلسفی با موجهاست


کار من پروردن است

کار من در هر صدف گهر به بار آوردن است


کار من دیدار با صیاد نیست

کار من با صید پیمان بستن است


لنجها ماهی به خشکی میبرند

کار من ماهی به دریا بردن است...


رویای ناتمام...

بگذار خواب ببینم... شب هنگام که بی خبر در خوابم آرام آرام می آیی چشم هایم را با شال رنگی ات می بندی، دست مرا میگیری و به دنبال خود می بری، مرا در عمق شب محو میکنی... 

من شب را می یابم هنگامی که دست های مهتابی تو در کوچه های تاریک دست مرا گرفته و به دنبال خودش میکشد تا شهر را نشانم دهد من روشنی روز را می یابم هنگامی که تنم میان حلقه دست های تو آزادترین لباس را بر تن دارد. من سرزمین عطرها را می یابم هنگامی که خانه یاس ها در انتهای خطوط تنت پنجره های مِهرش را باز کرده و با عطر شوق به انتظار نشسته... من آوای نوازشگر سرزمین بوسه ها را می یابم هنگامی که گل های لاله در چشم انداز مهربانی ات بر بوسه گاه پرمهرت روییده اند... ای روشنی مهتاب، ای مهربان من، بگذار خواب ببینم...


در امتداد پاییز...

در امتداد همیشگی راه ها قدم میزنم. حس مبهم خاطراتم در امتداد پاییز به این راه های بی گذر میرسد. در امتداد پاییز هوا سرد است... باز می گردم، باید چیزی بنویسم. فکر میکنم، به درخت های کوچک انتهای راه ها می اندیشم، دوباره خاطره زرد پاییز در میان کاغذها رنگی می شود. واژه ها دوباره صدا میدهند، صدای خش خش طلایی میدهند... در کشاکش روزها، در امتداد پاییز است که حرف ها برای گفتن بسیار است، هنوز هم غم برگ ها در یاد است... چه کسی در انتهای کوچه دلدادگی، در آن آخرین روز عاشقی از پاییز پرسید برگ هایت کو؟ آن شاخسار بی انتهایت کو؟

پاییز من برگ هایش را بر جا گذاشت و رفت...

و پاییز رفت و همه فصل ها در امتداد پاییز ماند...


آینه...

چشم هایم را می گشایم، این خسته کیست که به من زل زده؟ از خلوت پاکی اشیا تا نشانه های مبهم رویا، همه ی وسعت غریب اتاق، تنها سهم دو چشمی است که به خلوت آینه خیره مانده... آینه را دوست دارم، با من حرف میزند... حرف هایش، سکوتش همه برای من است. او سکوت میکند من چشم هایم تر میشود؛ من چشم هایم تر میشود او نفس نفس میزند. آینه می پرسد: "چرا چشم هایت تر است؟" جواب میدهم: "این منم که از سکوت شب آمده ام به این صبح بی امید... شب خیس بود، در میانه راه باران تندی باریدن گرفت...". دستم را روی دستش میگذارم، یاد رفتنت میافتم، ها میکنم بخار شیشه او را محو میکند...