کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

راه صبح...

ساعت پنج صبح، بند کفش های خاطره را می بندم و راه همیشگی مشرق را در پیش میگیرم، در سکوت آبی صبح، نسیم خنکی جسم مرا به خود آغشته کرده، از کنار درختانِ تکرار میگذرم، صدای زلال آب ها دست مرا گرفته و به دنبال خویش تا لب جویبار میکشد تا در مهمانی آب های روان پاهایم را خنک کند... چه حس خنک پرطراوتی، دلم ریخت...

دوباره راه مرا بی خبر به سوی خود میکشد، در پشت حوصله شهر به خانه های مشرقی میرسم، مادران بهاری جلوی خانه هایشان را آب پاشی کرده اند، بوی خاک نم زده دوباره دست مرا میگیرد و به دنبال خویش تا طعم نان گرم می برد... دوباره درب چوبی، دوباره بوی کاهگل، دوباره دست مادر... اینجا در کوی شرقی من همیشه ساعت پنج صبح است...

در کوچه های سحرخیز به دنبال شمیم یاس رازقی سوی مشرق کمال پیش میروم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد