کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

یه روز با خودم فکر می کردم که چطور میشه مهربونی رو بکشم، نمی دونستم مهربونی رو باید کشید یا اینکه نوشت و یا مجسمه ای از مهربونی درست کرد. با خودم گفتم بهتره که بکشمش. رفتم کشوی میزمو باز کردم و چند تا از اون رنگای ناز و قشنگ که دل آدم ضعف میره وقتی می بینتشون رو برداشتم و آوردم. خوب حالا چی باید می کشیدم؟ مهربونی یه حس مهربونه، یه حسو چطور باید میکشیدم؟ گفتم پرنده ها خیلی مهربونن دو تا پرنده کشیدم، مهربونی باید به بزرگی آسمون و یه دریای قشنگ باشه، بین مداد شمعی ها رنگ آبی آسمونی رو برداشتم و آسمون و دریامو کشیدم. مهربونی گرم گرمه، مگه نه؟ یه دونه خورشید طلایی مثل همونی که تو گندم زاراست کشیدم. یه نگاه به نقاشیم انداختم، خیلی قشنگ و نازه، اما من مهربونی رو همشو کشیدم؟ نه مهربونی یه نقاشی ناز نیست، دو تا چشم مهربون هم باید باشن که نقاشی رو ناز کنن و قند تو دلشون آب بشه. جات خالی من مهربونی رو نتونستم بکشم...


من در کوچه ای روزگار می گذرانم

که خورشید، بامدادان

از بام خانه هایش بر می خیزد

و دست ها، سپیده دم

به چیدن زعفران بیدار می شوند

من در کوچه ای روزگار می گذرانم

که درهای خانه هایش

رو به وسعت دشت ها باز است

من از لمس یک قطره ی شبنم

در سپیده دم نیلوفر می گویم

آن هنگام که همگان در خوابند

من از رویا می گویم

آنجا که همه قدم برمی دارند

من از پرواز می گویم

میان بازار شلوغ روزمرگی ها

من شعر می فروشم

در هوای سخت خستگی ها

یک بغل دریا می نوشم

میان دلمردگی تار و پود ها

برایت پیراهنی از هوای فردا می دوزم

من از کوچه ای در دوردست ها می گویم...


من به مهربانی گل سرخ ایمان دارم

من به یک شاخه ی گل

من به همه پنجره های مهر تو ایمان دارم

من به یک غزل که به چشم های تو می آویزم

من به چیدن گیلاس از گوشواره های تو ایمان دارم

نازنینم گنجشک ها بر لب پنجره می نشینند

و تو در نگاه من...

گنجشک ها در باغچه می خوانند

و تو در قلب من نازنینم...


شب بود

سکوت آسمان به فریاد آمده بود

انگار هوس باران تمامی نداشت

سایه ها پیدا بودند

رگه های باران بر تن های برهنه درختان

زلال ترین غم دنیا بود

راه تنها بود

مسافری در امتداد جاده ها پیش می رفت

از او پرسیدم آسمان چه رنگ است؟

به کور سوی زرد رنگ کلبه ای تنها اشاره کرد و دور شد

در انتهای جاده محو میشد

به سوی کلبه رفتم

دست ها خسته و سایه ها در هم تنیده بودند

در زدم

مسافر در را باز کزد

پرسیدم آسمان چه رنگ است؟

به میز کهنه و دنجی در گوشه اتاق اشاره کرد

آمدم و نشستم

کلبه پر از نور گرم زرد رنگ بود

مسافر مهربان مرا به دو فنجان چای دعوت کرد

دوباره اشاره کرد به فنجان ها

و من هیچ نپرسیدم

و آرامش، سکوت دست ها را پر کرد

شب بود

من به دنبال رنگ آسمان بودم...


ستاره ی گم شده من

هر شب به پشت پنجره من بیا

ستاره به آسمان بگو که شب رفتنی است

هرچند فردا ما نخواهیم بود

ستاره دستت را به من بده بیا برای سرودن بهترین شعر پرواز کنیم

از آنجا که چشمانت بهترین سروده ها را در دستان من آغاز کرد

مرا به سرزمین شیشه ای ببر

که لبخندها از هر طرف پیداست

آنجا که قلب ها برای بخشش است

ستاره آنجا که کفش کودکان بر زمین مهر میدود

و قلب شقایق ها در قاب چشم ها مهمان است

مرا به آبی ترین سرزمین ببر

آنجا که لبریز از دریا و قایق هاست

آنجا که فیلسوفان ناشناش

میان آب های مه آلود به آیین مهرورزی اند

و سکوت آب ها قانون عشق است

و عشق تکرار پاروها ست

مرا به سرزمین دوردست ها ببر

با نوای عاشقانه به تاج محل ها ببر

آنجا که زن حقیقت است

و شال ها را به آب سپرده اند

مرا به سرزمین خورشید ببر

به آن پهنه ی طلایی پرامید ببر

آنجا که تنها طلوع را به یاد دارد

آنجا که دشت ها با پرتوهای خورشید روزگار میگذرانند

و گندم ها همیشه رسیده اند

و نور حوصله ی هر سخن است

ستاره ی شب هر شب به پنجره من بیا و

به آسمان بگو که شب رفتی است

هرچند فردا ما نخواهیم بود...


چرا رفتی چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست

چرا رفتی چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم...


در انتهای آسمان شب، روزها را به خاک سپرده اند. برای من که همه غزل ها را تنها زمزمه کردم چه کسی نیلوفر می کارد؟ چه کسی آبی آسمانی که من رنگ کردم را لمس خواهد کرد، در سرزمین صلیب های سفیدرنگ سکوت جز قدم های تکرار چه چیز بر رهگذران بی خواب و در خواب میگذرد؟ آسمان کنار می رود، ابرهای خاکستری در بستر درد بیدار می شوند، چشم ها تار و صداها گرفته اند. چرا انسان باید از کنار هزاران تخته سنگ صیقل داده شده عبور می کرد تا به بیهودگی خویش پی ببرد؟ و سکوت و سکوت و سکوت... اینجا سکوت می کارند. انگار هوا را به دست های جادوگر شب فروخته اند. آسمان میان عظمت دستانی فرود خواهد آمد که از اشک های چند سطر اندیشه تر باشد. چه کسی تو را از غزل می هراساند؟ آنکه خود سودای شب دارد. و قدم ها خیس از درد شب اند و گام های سپیده دم شاید شاید از آن فردا. من اگر در شبانه های سکوت و فریاد تر نشوم چه کسی به انتظار سپیده خواهد ماند؟ چه کسی بر غزل مرثیه ای خواهد خواند؟ چه کسی شب را خواهد دید؟ و شب پر است از پرسه های عابرانی عجیب و دست هایی در جیب. و عجیب تر آنکه من میان این دنیای ناشناس به دنبال دست هایی آشنا هستم...


میلاد من...

در تب و تاب رفتنم ... به فکر راهی شدنم

تو ای همیشه همسفر ... مرا شناختی تو اگر

مرا پس از من بنویس ... به هر کس از من بنویس

ای تو هوای هر نفس ... هر نفس از من بنویس

مرا به دنیا بنویس ... همیشه تنها بنویس

به آب و خاک آتش و باد ... برای فردا بنویس

تو جان من باشو و بگو ... به یاد من باش و بگو

میلاد من باشو بگو ... جانان من باش و بگو

نفس اگر امان نداد ... روی خوشی نشان نداد

رفتو دوباره برنگشت ... مرا دوباره جان نداد

دست و زبان من تو باش ... نامه رسان من تو باش

حافظه تبار من ... نام و نشان من تو باش

بگو حکایت مرا ... قصه هجرت مرا

توشه ای از غزل ببخش ... راه زیارت مرا

تو جان من باشو و بگو ... جانان من باش و بگو

به یاد من باشو بگو ... میلاد من باشو بگو

نفس اگر توان نداد ... مرا دوباره جان نداد

به این همیشه ناتمام ... زمان اگر امان نداد

تو جان باشو بگو ... زبان من باشو بگو

بر سر گلدسته عشق ... اذان من باشو بگو

بگو که مثل من کسی ... به پای عشق سر نداد

از آنسوی آبی آب ... خبر نشد خبرنداد

تو جان من باشو و بگو ... به یاد من باشو بگو

جانان من باشو بگو ... میلاد من باشو بگو

به یاد من باشو بگو...

 

اردلان سرفراز


پیغمبران شهوت از دیار کدامین خدا

تنت را این گونه تسخیر کرده اند

دست هایت را این گونه ساده به دست کسی نگذار

مفهوم سرنوشت من در خطوط دستان تو پیچیده است

تو در خویش نسترن بکار برای من

تنت را برهه نمی خواهند بر تن خویش

تمام تاریکی شب را می نوشم به اعتماد دستان تو

یک نفس تنت را ببخش به من

تا لذت سکوت را بنوشی

ای همه هستی تنم نثارت

و نوازش شانه هایم از آن تو باد

پیغمبران شهوت از دیار کدامین خدا

تنت را این گونه تسخیر کرده اند

که شهر پر از بوسه های نامحرم توست

عقده هایت را به من بسپار

و خمیازه های کشدارت را نیز

تنها به عصیان مقدس من پناه بیار

تنم سرشار از خلوت شب است

دست هایت را ساده به دست کسی نگذار

و لبانت را ببار بر سطح همیشگی تنم

تا آبستن خشونت شعری شوم

ظهور کنم در فردای ناتمام هردو مان

کریمه شبنم


بر بام مهتاب...

می روم سوی خلوت شب ها

مرا به ستاره بسپار

به یک غزل

به یک ترانه بسپار

مرا به آبی دریا

تنهای تنها بسپار

در این تاریکی شب

مرا به شمع ها بسپار

پشت روزهای بی فردا

مرا به شب های یلدا بسپار

مرا به من مسپار

مرا به شب 

مرا به انتظار مسپار

در انتهای شب بیا

یک ستاره بیار

یک غزل

یک ترانه بیار

آبی ترین دریا را بیار

واژه های فردا

عشق بی همتا را بیار

برای من رخت غزل ها را بیار

یک بغل آسمان را به اینجا بیار

حرف های موج ها

خلوت چشم ها را بیار

تنها تو بیا و

ساعت تحویل سال را برای من بیار...


بیا دستت را

برای چند سطر

به حرف های من بده

بیا و کوچکی و بزرگی غم ها را

به اندازه چند واژه از یاد ببر

بگذار برایت بگویم

برای آن که دوستش خواهم داشت

بهترین ها را خواهم کاشت

خوشبو ترین حرف ها را

ناب ترین ترانه را

زیباترین جوانه را

شیداترین بید مجنون را

نگاه کن

هوای باغچه پر از شقایق است

نسیم و گل های ناز

طلوع لبخند با یک گل یاس

دو فنجان چای رو در روی هم را

خواهم کاشت

سطرها تمام شد

کوچه اقاقی

پر از حرف های آبیست

از ترنم عشق تا دست های مهر

چند کوچه فاصله است؟


در آن نفس که بمیرم...


در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم


"... پرویز جانم همین الان که یاد بچه افتادم اشک توی چشمم حلقه زد خدای من آن روز که من و تو بچه ای داشته باشیم و با او از صبح تا شب بازی کنیم کی می رسد؟ حتی این خیال قلب مرا می فشارد تو نمی دانی من چه قدر دلم می خواهد یک دختر چاق و سالم داشته باشم برایش لباس بدوزم عروسک بدوزم او را به گردش ببرم او را روی سینه ام فشار بدهم آه من او را به قدر تو دوست خواهم داشت. پرویز عزیزم پس چرا عکست را برایم نفرستادی این دفعه حتما بفرست من هم عکس می اندازم هفته ی اینده برایت میفرستم نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده چه قدر دلم می خواهد تو را ببینم کاش یکی دو روز پیش من می آمدی آن قدر تو را می بوسیدم که خسته شوی آن قدر تو را به سینه ام فشار می دادم که فریاد بزنی پرویز نمی دانی چه قدر دوستت دارم چه قدر دوستت دارم پرویز آن روز که تو را دومرتبه در آغوش بگیرم کی می رسد برای من بگو کی می رسد روز سعادت من کی می رسد پرویز عزیزم .

خداحافظ تو

فروغ تو"


فروغ فرخزاد - 1329

برای تو می نویسم، برای تو که چراغ شب را بیدار نگاه داشتی، برای تو که طلوع مشرق را به شوق انتظار گذاشتی، آن هنگام که به تو می اندیشم انگار خورشید تکه ای از مهربانی دست های گمشده ی توست که در دوردست ترین مشرق طلوع می کند و دست های مهربانی ات آسمان را رنگ می کنند، آنجا که دشت های طلایی به انتظار قدم ها نشسته اند، آنجا که دشت های شقایق را خواهیم دوید. دوباره آبرنگ ات را بر میداری و هوا را پر از لبخند میکشی تا به انتهای شب برسیم، شبی که پر از ستاره های کوچک امید است و انگار پشت هر ستاره دستی نهفته است که صبح را ندا میدهد. انگار در من قایقی است که مرا به آبی دوردست ها می برد، آنجا که روح آسمان در سکوت نیلوفرهای آبی شناور است، آنجا که حرف ها بهانه ایست برای مهرورزی. آنجا که قلب ها همه آبیست و چشمه ها از نور جاریست. باز برمی خیزم و در امتداد جاده ی باریک دست هایت راهی مشرق مهربانی می شوم...


اگر به خانه ی من آمدی برای من 

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه 

که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...


یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری

از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای

رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم


سیمین بهبهانی


از ترانه پاییزی من تا دست های تو

قدم های خسته اند

که زمین روز را بی امید چرخانده اند

تا به خانه شب رسیده اند

آنجا که سکوت استخوان سوز است

و قلم ها به قانون قدم ها خسته اند

آنجا که روز را در نور می کشند

و شب را در پهنه ی امید

روز زیر پای من خسته است

و شب از خستگی روز خوابیده

و تنها من

اینجا خشکم زده است...


می روم دل به دریا می زنم

سوی قایق ها می شوم

قلب ماهی ها می شوم

می روم دریا می شوم

می روم هوای بادبان ها می شوم

آبی آب ها می شوم

دست موج ها می شوم

در چشم خویش رسوا می شوم

رخت ها را بر می کنم

آبی دریا را بر تن می کنم

باز من شیدای شیدا می شوم

سوی دل می روم

این آخرین گوهر را هم بر سنگ دریا می زنم

قلب ماسه ای ساحل ها می شوم

من چشم صدف ها می شوم

با تو من دریای دریا می شوم

چشم بر هم می نهم

دوباره از خویش پیدا می شوم...


از پشت روزنه ی پنجره آرام نگاه می کند؛ می دانم ستاره ی شب است. چشم های خیره به نگاه آرام ستاره سرشار از خلوت شب اند. آخرین شمع را روشن می کنم، سکوت زرد رنگ شمع را به ستاره خواهم گفت. آخرین آونگ به صدا درآمد، ستاره در اوج می درخشد و شمع در سکوتش آب می شود، پنجره آرام در تاریکی می نشیند و تن های خستگی در فراز حباب شیشه ای خود زیر نور ستارگان تماشای دود خاموشی شمع را به نظاره نشسته اند...


بانوی مشرقی...

بانوی مشرقی من

از دریای سکوت تو

تا دلتنگی های بی غروب من

کوی امیدواران بامداد است

حال عاشقان صبح است

حضور سبز عشق است

امید غمناک مشرق است

بانوی مشرقی من

تو دشت و سبزه زاران منی

جنگل و کوهساران منی

تو یاد ایران منی

تو یاد ایران منی

با یاد تو من پر از سماعم

لبریز از جام جهانم

غم تارهای بی قرارم

من باران های ریز ریز گیلانم

رشادت های کردستانم

خنکای کوه های آذربایجانم

من ایرانم

من ایرانم

بانوی مشرقی من

ایران من

با یاد تو من مهربانی کوچه های گل یاسم

پر از احساسم

ای مشرق مهربانی ام

ای طلوع جاودانگی ام

من نور هر آینه ام

بلندای شهیادم

عشق فرهادم

من ایرانم

من ایرانم...


اولین برگ های پاییز...

اولین روزهای پاییز بود

کودکی را میدیدم که اولین برگ های افتاده را می شمرد

- نام تو چیست؟

- ببین، ببین زرد و سبز قاطی هم است

- پارسال هم همین طور بود

- آخر من برگ های پارسال را هم در کیفم دارم

- ببین، ببین زرد و سبز قاطی هم است

- نگفتی نامت چیست؟

- نام من؟

- نام من، نام من بهار است

- چرا برگ ها را جمع می کنی؟

- برای زمستان

- برای مادرم

- نابیناست

- می خواهم رنگ برگ ها را نشانش دهم

- زمستان بی برگی را دوست ندارم

- درون کیف من پر از برگ است

- زمستان نخواهد آمد

آرام از کنار من دور می شد

اولین روزهای پاییز بود...


زندگی...

سادگی، آرامش، پر از عشق...

چه آرامشی...

حسودیم شد...


گذشت آن زمان

گذشت آن زمان که قدم های لاله زار هوای فردین داشت

گذشت آن زمان که آب زرشک لذت جیرینگ جیرینگ ده شاهی بود

گذشت آن زمان که پشت روزنه ی دیوارهای کوتاه کاهگلی باغ های سبز انار بود

میان کدام نسیم شرقی دست ها پر از فرفره های رنگی بود؟

کجا بود آنجا که از خانه های کوچه ی عزیز بوی گل یاس می آمد؟

کجا شد آن زمان که کسی نگاه چپ به مینی ژوپ دختران کوچه مان نداشت؟

آیا هنوز هم میان بوی کتاب های زرد کهنه کسروی می نویسد؟

آیا هنوز هم سهراب چترها را می بندد؟

آیا کافه نادری هنوز هم بوی سیگار هدایت می دهد؟

آیا ذبیحی ندای سحر می دهد؟

گذشت آن زمان که دوست من گل سرخ بود

گذشت آن زمان که دختر شایسته ی زن روز تیتر اول دکه ها بود

گذشت آن زمان که صندلی اتوبوس یک آغاز بود چرا که من رویایی داشتم

گذشت آن زمان که من نان از گندم زار مسلمان و آسیاب مسیحی و نانوای بهایی می خوردم

ما چقدر پیر شده ایم

انگار ما همه ایمان آوردیم

انگار پس از چهارمین نواختن ساعت هیچ گاه فصل سرد به پایان نرسید

ما همه به فصل سرد ایمان آوردیم...


تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره

کشیده سر به خورشید

غریب و بی عبوره

تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام

تو میدونی چی میگم

تو گوش میدی به حرفام...


دلریخته...

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

 

ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

 

تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست

نیزه بر باد نشسته است و سپر یادت نیست

 

یادم هست ، یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

 

خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست

 

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

 

یادم هست ، یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

 

عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست

 

تو که خودسوزی هر شب پره را می فهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

 

تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

 

یادم هست ، یادت نیست

یادم هست ، یادت نیست

 

خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست

 

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

 

یادم هست ، یادت نیست

یادم هست، یادت نیست...


شهیار قنبری