از ترانه پاییزی من تا دست های تو
قدم های خسته اند
که زمین روز را بی امید چرخانده اند
تا به خانه شب رسیده اند
آنجا که سکوت استخوان سوز است
و قلم ها به قانون قدم ها خسته اند
آنجا که روز را در نور می کشند
و شب را در پهنه ی امید
روز زیر پای من خسته است
و شب از خستگی روز خوابیده
و تنها من
اینجا خشکم زده است...