ستاره ی گم شده من
هر شب به پشت پنجره من بیا
ستاره به آسمان بگو که شب رفتنی است
هرچند فردا ما نخواهیم بود
ستاره دستت را به من بده بیا برای سرودن بهترین شعر پرواز کنیم
از آنجا که چشمانت بهترین سروده ها را در دستان من آغاز کرد
مرا به سرزمین شیشه ای ببر
که لبخندها از هر طرف پیداست
آنجا که قلب ها برای بخشش است
ستاره آنجا که کفش کودکان بر زمین مهر میدود
و قلب شقایق ها در قاب چشم ها مهمان است
مرا به آبی ترین سرزمین ببر
آنجا که لبریز از دریا و قایق هاست
آنجا که فیلسوفان ناشناش
میان آب های مه آلود به آیین مهرورزی اند
و سکوت آب ها قانون عشق است
و عشق تکرار پاروها ست
مرا به سرزمین دوردست ها ببر
با نوای عاشقانه به تاج محل ها ببر
آنجا که زن حقیقت است
و شال ها را به آب سپرده اند
مرا به سرزمین خورشید ببر
به آن پهنه ی طلایی پرامید ببر
آنجا که تنها طلوع را به یاد دارد
آنجا که دشت ها با پرتوهای خورشید روزگار میگذرانند
و گندم ها همیشه رسیده اند
و نور حوصله ی هر سخن است
ستاره ی شب هر شب به پنجره من بیا و
به آسمان بگو که شب رفتی است
هرچند فردا ما نخواهیم بود...