کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

شب بود

سکوت آسمان به فریاد آمده بود

انگار هوس باران تمامی نداشت

سایه ها پیدا بودند

رگه های باران بر تن های برهنه درختان

زلال ترین غم دنیا بود

راه تنها بود

مسافری در امتداد جاده ها پیش می رفت

از او پرسیدم آسمان چه رنگ است؟

به کور سوی زرد رنگ کلبه ای تنها اشاره کرد و دور شد

در انتهای جاده محو میشد

به سوی کلبه رفتم

دست ها خسته و سایه ها در هم تنیده بودند

در زدم

مسافر در را باز کزد

پرسیدم آسمان چه رنگ است؟

به میز کهنه و دنجی در گوشه اتاق اشاره کرد

آمدم و نشستم

کلبه پر از نور گرم زرد رنگ بود

مسافر مهربان مرا به دو فنجان چای دعوت کرد

دوباره اشاره کرد به فنجان ها

و من هیچ نپرسیدم

و آرامش، سکوت دست ها را پر کرد

شب بود

من به دنبال رنگ آسمان بودم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد