من در کوچه ای روزگار می گذرانم
که خورشید، بامدادان
از بام خانه هایش بر می خیزد
و دست ها، سپیده دم
به چیدن زعفران بیدار می شوند
من در کوچه ای روزگار می گذرانم
که درهای خانه هایش
رو به وسعت دشت ها باز است
من از لمس یک قطره ی شبنم
در سپیده دم نیلوفر می گویم
آن هنگام که همگان در خوابند
من از رویا می گویم
آنجا که همه قدم برمی دارند
من از پرواز می گویم
میان بازار شلوغ روزمرگی ها
من شعر می فروشم
در هوای سخت خستگی ها
یک بغل دریا می نوشم
میان دلمردگی تار و پود ها
برایت پیراهنی از هوای فردا می دوزم
من از کوچه ای در دوردست ها می گویم...