کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

آخرین وادی وادی محبت...


انسان پس از پیمودن یکایک منزلگاه ها به آن وادی آخر می رسد، به وادی محبت، به منزلگاه جاودانه عشق راستین... آن جا که آغاز است، آغاز راه کمال، آغاز شناخت هستی؛ آغاز درک هستی آلوده خویش...

عشق شادیست، عشق آغاز آدمیزادیست...

من دیگران را دوست میدارم بدون اینکه چشم‌داشتی داشته باشم به انسان‌ها و همنوعان خود کمک و خدمت کنم بدون اینکه توقع پاداشی داشته باشم زیرا من با محبت ورزیدن پاداش خود را کسب می‌کنم. تنها محبت و عشق بلاعوض و راستین است که جلوه گاه کمال انسان است و این راه در سیر اندیشه های بشر همیشه ماندگارترین است. در این آینه تمام نمای معرفت نباید هیچ چشم داشتی داشت زیرا که در آیین عشق، محبت خود زیباترین است. وقتی مشکل دیگران می‌شود مشکل من، درد و رنج دیگران می‌شود درد و رنج من و انسان‌ها را در غم و شادی خود شریک می‌دانم، آنجاست که انسان رازهای زیبایی را درک می کند و به خودشکوفایی می رسد:

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست            آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان                    چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

دانش با حکمت و معرفت بسیار متفاوت است. شاید اکثر انسان های در پی دانش باشند اما انسان های بزرگ همیشه در پی کسب دانایی هستند، در پی کسب حکمت و معرفت...


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو                            پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو                          ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم                 گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو...



+همراه با برداشت آزاد از کنگره شصت

باران

به من بگو

هنوز هم می شود احساس را رها کرد

رهاتر از پرواز

مسافر تر از آواهای دوردست ها

سبک تر از پرهای خیال

در بلندی های مه آلود کوه های ناپیدا

پرخیال تر از نشستن و فکر کردن

ساعت ها در خود رهاشدن

جاری شدن

آنجا که هوای سبک صبح فلسفه است

و در بلندای کوه پارچه ی نور می بافند

و عشق با رشته هایی از برگ های سوزنی

تا آن قله قله های آرزو

به ادامه بی انتهای خود می رسد

آنجا که می شود آبی تر از ماهی

میان چشمه های کوه ها جاری شد

اگر دریا نیست

تو در خویش آبی باش

عشق

عشق شاید بهانه تکرارهاست

آه

تماشای تکرار طلوع تر از طلوع ها

و پر شدن از آنچه گفتنی نیست

از آن مبهم بی پایان

آه رهاتر از قاصدک میان روح جنگل های کوهستانی

پرنگاه تر از آسمان

آنجا که تنها لمس است

لمس غبار سپیده دم

و رهاتر از رهایی

آزادتر از آزادگی

میان فراموشی آنچه انسان بود

و هستی یافتن از هستی...


آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما

و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود

خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند

همه می دانند

که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می ترسند


یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور

این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوش خوان غم مخور

دائما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور


یک شب عادی مانند شب های دیگر، سکوت و کاغذ و قلم و چای، یعنی همه چیز به راه است. دقایقی می نشینم و به خودم زل می زنم، برای خود چای میریزم جلویش روی صندلی همیشگی ام لم میدهم، خب تعریف کن حال این روزهایت چطور است؟ مانند همیشه آرام سکوت کرده، فنجان چای میان دست هایش، به من خیره مانده، ناگهان در چشم هایش لبخندی پدیدار می شود، گل از گلش می شکفد، انگار می خواهد چیزی بگوید، آرام شروع میکند، از سال های دلتنگی می گوید، از سال هایی که همیشه یک جای خالی بود، همیشه یک چیزی یک کسی یک جایی گم شده بود، از روزهای دور که همیشه یک نفر در من سفر میکرد، تا کوه های بی عبور، تا سرزمین طلایی خورشید... از دست هایی می گوید که همیشه گم شده بود، بلند میشود میرود پشت پنجره به دوردست ها خیره میشود، یک شب بارانی و یک پنجره خیس چه وسعتی از حرف های نگفته است. از شب های بارانی انتظار می گوید، از شعرها و حرف هایی می گوید که در انتظار چشم های آشنایی دیرینه، میان برگ های دفتر تنهایی پوسیده میشد. دوباره می آید و رو به رویم می نشیند، برایش چای میریزم، دوباره به من مینگرد؛ یک نگاه پنهانی، یک لبخند طولانی ، انگار باران ایستاده است، شب آرام میگیرد و از پنجره بوی یاس می آید...


"به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آنرا بشنوم:

به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی دراین زندانی است که مال مانیست .که خانه ی ما نیست. که شایسته مانیست . به من بنویس که تو هم درانتظار سحری هستی که پرنده عشق ما درآن آواز خواهد خواند.

 

29 شهریور 42 - احمد تو"


مهربانی از سر انگشتان تو آغاز می شود

می رود و می رود تا به شبنمی روی پنجره می رسد

پنجره باز می شود

همه تن سرشار از نفس می شود

لباس خنک فصل بر تن می شود

دست ها، مهربانی یک زن می شود

مهر لبریز از آن یک دم می شود

مهربانی می رود تا به لمس گلبرگ های مخملی گل رز می رسد

گل ها بهاران می شوند

دل ها لبریز یاد یاران می شوند

شکوفه ها دوباره شادان می شوند

روزها غرق مهر باران می شوند

مهربانی می رود و می رود تا به نگاه پرنده ها می رسد

بوی یاس ها پر می زنند

لبخندها به چشم ها سر می زنند

قاصدک ها دست برهم می زنند

یاد یار مهربان را بر قلب ها دم می زنند

مهربانی می آید و دوباره به سر انگشتان تو می رسد

پنجره خیس است

در سپیده دم مهر

شکوفه ها را خواهم بویید...


در تو خلاصه می شوم ، با تو زلال می شوم

از پر پیراهن تو ، پر پر و بال می شوم


در شب یلدایی تو ، صاحب روز می شوم

صاحب تحویل شب اول سال می شوم


در قفس ابری شب ، ماه اسیر بوده ام

با تو رها تر از همه ، ماه هلال می شوم


با تو زلال می شوم ، پر پر و بال می شوم

شعر محال می شوم ، بر این روال می شوم


تا ملکوت جذبه ات شبانه راه می روم

چون که نظر کرده ی نور لایزال می شوم


برای از تو من شدن ، مرا مجال بس نبود

پس از تو در هوای تو ، خود مجال می شوم


خاصیت سروده ها تمام خواستن نبود

برای از تو دم زدن ، شعر محال می شوم


جز غزل شیشه ای ام ، شعر مرا سنگ بدان

چون پس از این شاعر تو بر این روال می شوم...


شهیار قنبری


وقتی نامم را صدا می کنی

دلم کوچک می شود

گنجشک می شود

پرواز می کند

می رود تا دوردست ها

آبی می شود

برمی گردد

می آید لب پنجره ات می نشیند

باز صدایش میکنی:

گنجشک کجایی؟

دوباره می آید روی انگشتت می نشیند...

گنجشک وار نگاهش می کنی

دنیا پر از نگاه گنجشک می شود...


آنجا که سخن از مهربانیست

دنیا کوچک می شود

خجالت می کشد

آب می رود

آنقدر که به اندازه ی چند قطره جوهر میان دفترت شود...


با بهار از تو گقتم

آسمان شد

گریست و رفت

با خزان از تو گفتم

عاشق شد

برگ هایش ریخت و رفت

با تابستان از تو گفتم

آتش گرفت

سوخت و رفت

با زمستان از تو گفتم

در خواب شد و رفت

یک روز با تو از تو گفتم

روزها آمدند

فصل ها آمدند

فصل تو آمد...


آسمان می چکد

ابرها آب می شوند

ستاره ها آرام می رویند

شب پایین می آید

و درختان سرو

بندهای مهر را به آسمان میرسانند

میان مشعل های بیدار سرو و ستاره

جاده ای بی انتها

زیر قدم های مسافر شهر آشوب

روشن است

اینجا فانوس شب روشن است

آسمان میچکد

اهالی شهرِ بی خبر

تو را به نام می خوانند

من اما

تو را به سکوت لحظه ی غروب می شناسم

آسمان اینجاست که قدم های مهر مرا بی پایان می خوانند

به راستی کجاست پایان این راه بی پایان؟

بر جاده ی بی انتهای مشعل های سرو

دو ستاره

همیشه روشن است

اینجا و ناکجا

من ناکجا ام

تو اینجا باش...


غزل سپرده ام

برای تو

برای من

عشق به اندازه ی تو

شور به اندازه ی من

یک شعر دست نویس

دو دست شعرنویس سپرده ام

برای تو

برای من

عشق به اندازه ی تو

شور به اندازه ی من

نور سپرده ام

شور سپرده ام

جنگل و کوه سپره ام

برای تو

برای من

عشق به اندازه ی من

شور به اندازه ی من

مهر سپرده ام

دشت سپرده ام

دو چشم بی اشک سپرده ام

برای تو

برای تو

عشق به اندازه ی تو

شور به اندازه ی تو...


تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمعِ روشنم

هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم


من آفتاب انورم خوش پرده ها را بر درم

من نو بهارم آمدم تا خارها را برکَنم


تو عشقِ زیبایِ منی هم من توام هم تو منی

خشمین تویی راضی تویی هم شادی و هم درد و غم


لطفِ تو سابق می شود جانِ من عاشق می شود

بر قهر، سابق می شود چون روشنایی بر ظُلَم


گویم سخن را باز گو مردی کَرم ز آغازگو

هین بی ملولی شرح کن من سخت کُند و کودنم


گوید که آن گوشِ گران بهتر زهوشِ دیگران

صد فضل دارد این بر آن کانجا هوا اینجا منم


افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد

دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم


من آفتاب انورم خوش پرده ها را بر درم

من نو بهارم آمدم تا خارها را برکَنم...


دوباره سپیده دم است، قلم را در دست می گیرم تا راه همیشگی مشرق را در پیش گیرم، راه معرفت صبح، راه کمال. اما اینبار دیگر من تنها نیستم، همسفری با من است به وسعت خورشید مهربانی، به وسعت آن دشت های طلایی مشرق، به عظمت گلبرگ های گل سرخ. دوباره این راه پرتکرار را با چه شوقی همراه دست های آن گل یاس گذر خواهم کرد.

ساعت پنج صبح است، همسفر دستت را بده، راه مشرق کمال به انتظار نشسته... بند کفش های خاطره را می بندیم و راه جاودانگی مشرق را در پیش میگیریم. دیگربار نگاه میکنم، همسفر ببین چگونه راه ها، چشم اندازها، احساس ها دوچندان زیبا شده... در سکوت آبی صبح، نسیم خنکی جسم ما را به خود آغشته کرده، از کنار درختان تکرار میگذریم، صدای زلال آب ها دست های گره خورده ی ما را گرفته و به دنبال خویش تا لب جویبار میکشد تا در مهمانی آب های روان پاهایمان را خنک کند... چه حس خنک پرطراوتی، دلم ریخت، دلت ریخت، ما دو دلریخته از مهریم...

دوباره راه مهربانی ما را بی خبر به سوی خود میکشد، در پشت حوصله شهر به خانه های مشرقی میرسیم، مادران بهاری خانه هایشان را آب پاشی کرده اند، بوی خاک نم زده دوباره دست هایمان را میگیرد و به دنبال خویش تا طعم نان گرم می برد... دوباره درب چوبی، دوباره بوی کاهگل، دوباره دست مادر... اینجا در کوی شرقی ما همیشه ساعت پنج صبح است...

در کوچه های سحرخیز همراه یاس رازقی سوی مشرق کمال پیش میروم...


صدای قدم های پاییز می آید

صدای گام های دل انگیز می آید

دوباره مهرگان دوباره یلدا

دوباره آبان دوباره باران

دوباره آذر دوباره آذر

دوباره کرسی دوباره آجیل

دوباره تو دوباره من

دوباره من دوباره من

مژده بده دوباره برگ ها دوباره رنگ ها

دوباره رنگ ها دوباره رنگ ها

صدای برگ های پاییز می آید

صدای رنگ های شورانگیز می آید

دوباره کوچه مهر

دوباره قدم های تو

دوباره تو دوباره تو...