کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

دوباره سپیده دم است، قلم را در دست می گیرم تا راه همیشگی مشرق را در پیش گیرم، راه معرفت صبح، راه کمال. اما اینبار دیگر من تنها نیستم، همسفری با من است به وسعت خورشید مهربانی، به وسعت آن دشت های طلایی مشرق، به عظمت گلبرگ های گل سرخ. دوباره این راه پرتکرار را با چه شوقی همراه دست های آن گل یاس گذر خواهم کرد.

ساعت پنج صبح است، همسفر دستت را بده، راه مشرق کمال به انتظار نشسته... بند کفش های خاطره را می بندیم و راه جاودانگی مشرق را در پیش میگیریم. دیگربار نگاه میکنم، همسفر ببین چگونه راه ها، چشم اندازها، احساس ها دوچندان زیبا شده... در سکوت آبی صبح، نسیم خنکی جسم ما را به خود آغشته کرده، از کنار درختان تکرار میگذریم، صدای زلال آب ها دست های گره خورده ی ما را گرفته و به دنبال خویش تا لب جویبار میکشد تا در مهمانی آب های روان پاهایمان را خنک کند... چه حس خنک پرطراوتی، دلم ریخت، دلت ریخت، ما دو دلریخته از مهریم...

دوباره راه مهربانی ما را بی خبر به سوی خود میکشد، در پشت حوصله شهر به خانه های مشرقی میرسیم، مادران بهاری خانه هایشان را آب پاشی کرده اند، بوی خاک نم زده دوباره دست هایمان را میگیرد و به دنبال خویش تا طعم نان گرم می برد... دوباره درب چوبی، دوباره بوی کاهگل، دوباره دست مادر... اینجا در کوی شرقی ما همیشه ساعت پنج صبح است...

در کوچه های سحرخیز همراه یاس رازقی سوی مشرق کمال پیش میروم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد