کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

من تو را دوست میدارم

و امروز هم 

مانند دیروز و فردا

برای دوست داشتن تو نفس میکشم...


تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو تا با منی، جان جان با من است

 

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات

کران تا کران آسمان با من است

 

چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است !

 

کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بی‌کران با من است

 

روانم بیاساید از هر غمی

چو بینم که مهرت روان با من است

 

چه غم دارم از تلخی روزگار

شکر خنده آن دهان با من است...


فریدون مشیری


دلم صبح به صبح گلدان پر از گل های رز زرد میخواهد

که با چایی یخ زده ام به انتهای باع بنگرم

آنجا که تو و پسرانم مشغول بازی اید

 

دلم صبح به صبح خبرهای روزنامه را میخواهد

دویدن ها و شیطنت های پسرانم را میخواهد

خانه ای گرم در قلب پایتخت ،

آنجا که برای خرید به نزدیک ترین بازار محلی می رویم

 

دلم شب های پاییزی خانه مان را می خواهد

آنجا که برای زمستان آذوقه یکسال را روی برگه می نویسی

آنجا که جاده کوهستانی پر برف روبه رو را می نگری

 

صدای سوختن هیزم هایی که صبح به خانه آورده ای را میخواهد

نوازش دستان ات را وقتی عاشق شدنمان در سردترین شب زمستانی را

یادآور می شوی...

 

آناشه



زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب، دوش به بالین من آمد بنشست

سر فراگوش من آورد به آواز حزین

گفت: ای عاشق شوریدهٔ من، خوابت هست؟

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تُحفه به ما روز اَلَست

آن چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم

اگر از خَمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام مِی و زلف گره گیرِ نگار

ای بسا توبه که چون توبهٔ حافظ بشکست...


حافظ


همه می پرسند:

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید،

روی این آبی آرام بلند،

که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده ی جام؟

که تو چندین ساعت،

مات و مبهوت به آن می نگری؟!

- نه به ابر،

نه به آب،

نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

من به این جمله نمی اندیشم.

من، مناجات درختان را، هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل،

همه را می شنوم، می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی،

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت،

همه جا،

من به هر حال که باشم، به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان!

تو بیا

تو بمان با من، تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز،

تو بگیر،

تو ببند!

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را، تو بگو!

قصهٔ ابر هوا را، تو بخوان!

تو بمان با من، تنها تو بمان...


فریدون مشیری


زرد و نیلی و بنفش

سبز و آبی و کبود

با بنفشه ها نشسته ام

سالهای سال

صیحهای زود!

 

در کنار چشمه ی سحر

سر نهاده روی شانه های یکدگر

گیسوان خیس شان به دست باد

چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم

رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم

می ترواد از سکوت دلپذیرشان

بهترین ترانه

بهترین سرود !

 

مخمل نگاه این بنفشه ها 

می برد مرا سبک تر از نسیم 

از بنفشه زار باغچه 

تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم

زرد و نیلی و بنفش

سبز و آبی و کبود 

با همان سکوت شرمگین 

با همان ترانه ها و عطرها 

بهترین  هر چه بود و هست

بهترین هر چه هست و بود.

 

 

در بنفشه زار چشم تو

من ز بهترین بهشت ها گذشته ام

من به بهترین بهار ها رسیده ام .

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من !

لحظه های هستی من از تو پر شده ست

آه !

در تمام روز،

در تمام شب،

در تمام هفته،

در تمام ماه،

در فضای خانه، کوچه، راه

در هوا زمین، درخت، سبزه، آب

در خطوط درهم کتاب

در دیار نیلگون خواب...

 

ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن

بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام

 

ای نوازش تو بهترین امید زیستن

در کنار تو

من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام

 

در بنفشه زار چشم تو

برگهای زرد و نیلی و بنفش

عطرهای سبز و آبی و کبود

نغمه های ناشنیده ساز می کنند

بهتر از تمام نغمه ها و سازها...

 

روی مخمل لطیف گونه هات

غنچه های رنگ رنگ ناز

برگهای تازه تازه باز می کنند

بهتر از تمام رنگ ها و رازها

 

خوب خوب نازنین من

نام تو مرا همیشه مست می کند

بهتر از شراب

بهتر از تمام شعرهای ناب...

 

 

نام تو، اگر چه بهترین سرود زندگی است

من تو را

 به خلوت خدایی خیال خود :

بهترین بهترین من خطاب میکنم

ــ بهترین بهترین من ــ

 

فریدون مشیری


کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم...

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقربکهای فواره در صفحه ی ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را...


سهراب سپهری


دلم کسی رو نمیخواد

فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد

فقط به خاطر تو

یه روز میام به جستجوت

فقط به خاطر تو

عشقو می ذارم پیش روت

فقط به خاطر تو

دنیا رو عاشق می کنم

فقط به خاطر تو

غرق شقایق می کنم

فقط به خاطر تو

من شهر عشقو می گذرم

تو رو تا قصه می برم

دل رو به جاده می سپرم

ستاره ها رو می شمرم

فقط به خاطر تو

برای عشقت جون میدم

معنی دیوونگی رو

به آدما نشون میدم

تا آخر دنیا میرم

به دیدن خدا میرم

میرم به جنگ سرنوشت

برات می سازم یه بهشت

غریب و بی نشون می شم

هر چی بخوای همون می شم

میام و پیدات می کنم

یه عمر تماشات می کنم

یه روز میام به جستجوت

فقط به خاطر تو

عشقو می ذارم پیش روت

فقط به خاطر تو...


پاکسیما