کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

مادرم علاقه داشت گاهی غذایی که معمولا صبحانه می خوردند را برای شام درست کند، به یاد دارم آن شب را وقتی که او که بعد از گذراندن یک رو سخت و طولانی در سر کار، غذایی را برای شام تهیه کرده بود. در آن نیمه شب مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته جلو پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا کسی متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است ؟ با این وجود همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت ها بلند کرد لبخندی به مادرم زد و از من پرسید : امروز مدرسه چطور بود؟

خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم ، اما یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی بیسکویت سوخته می مالید و می خورد. وقتی آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که صدای مادرم را شنیدم که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز فراموش نخواهم کرد که پدرم گفت: عزیزم من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.

همان شب، رفتم که پدرم را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کردم که آیا واقعا دوست داشت که بیسکویت ها یش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت : مامان تو امروز روز سختی را در سرکار داشته و خیلی خسته است، به علاوه بیسکویت کمی سوخته هیچ کسی را نمی کشد و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب و بد و نا خوشایند زندگی خود را بپذیری.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد