کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

دوست داشنن یک هستی ست

یک نفس تازگیست

انار شب یلداست

و دوست داشتن یک افتخار است

که باید با صدای بلند در کوچه های کودکی فریادش زد...


میان آفتاب و ترانه

تو ترانه باش آفتاب من

بی بهانه باش

بی بهانه تر از چشم های عاشق

برای چهره ام

گرم ترین شال های زمستانی باش

میان خانه ی قلب کودکانه ام

گرم ترین کرسی های یلدا باش

باز کن پنجره را

تو میان همه درها باش...


در میانه کوچه پاییز

دلم شوریده رنگ های دل انگیز است

تو از کدام راه ها گذشتی

که درختان این گونه عاشق شده اند

ببین کوچه ها چگونه پر از برگ های عشق شده اند

قدم های پاییزی ام در امتداد درختان عاشق

مرا به کوی بیداری تو می رساند

دوباره کوچه پاییزی شعرهایم را میدوم

من هوای تو را میدوم

می روم سوی آب ها

سوی سرزمین خواب ها

به آن برکه بی عبور رازها

می روم که دست هایم

میان خواب آرام پاییز

مهمان یک مشت شعر آبیست

آب پر از آینه ی توست

تو در آب شعر ریخته ای

که تنش لبالب از برگ های سرخ پاییزیست

دوباره بگو تو از کدام راه ها گذشتی

که درختان که آب که باران اینگونه عاشق شده اند

دلم بی قرار است

دلم بی قرار سطری بی انتهاست

من بی انتها را با کفش های کودکانه میدوم

دوباره آسمان را بی بهانه میدوم

سفری تا بی نهایت

تا لبریز شدن از گل یاس

گل یاس پرسید

چه کسی در آب شعر ریخته است؟

لبخندم گفت تو بگو که آب آینه ی توست

می آیم میان کوچه پاییزم

دوباره رنگ میریزم

سپیده دم صبح است

دیشب باران باریده

کوچه خلوت است

پر از طراوت است

انگار قدم های مهربانیت در راهند...


بر بلندای مشرق

نامت را با پرتوهای طلایی برای ابدیت ثبت خواهم کرد...

ای شکوفه مهربانی

دست هایت چه عزیزند این رفیق های انگشتانم

و چشم هایت عشق چشمانم

و قلبت قدم گاه هستی ام

ای گل یاسم

باز می خوانم

دوباره می خوانم

گلبرگ های تنت را یکایک نو به نو می خوانم...


دوباره نگاه کن به وسعت آسمان

تو را از شب جدا می کنم

می آورمت آرام در گلدان اتاقم میکارم

برایت کتاب میخوانم شعر میخوانم

دوباره نگاه می کنم

نه گلدان کوچک است

پنجره را باز میکنم

پرده های برفی را بر جاده های نور کنار می زنم

چند مشت نسیم می آورم

برایت چند دفتر باغ می نویسم

بر دیوارهای اتاقم

یک آسمان پر از پرنده میکشم

دوباره نگاه می کنم

نه گلدان کوچک است

یک مشت برگ می خوانم

تو را به تماشای جاده باریک لبخند می برم

هوای رودخانه ماهی های قرمز کوچک می شوم

دوباره نگاه می کنم

نه گلدان کوچک است

میدانم میدانم

گلدان همیشه کوچک است

تو را بر می دارم و در قلبم میکارم

ماه من...


هوای تو شاید آن کاشی های فیروزه ایست

که خطوط معرفت را تا بی نهایت تکرار می کنند

مانند موسیقی سنتی است

که تارش را سحرگاهان پرنده ها می نوازند

هوای تو شعر آبی سهراب است

مانند کوچه ی مهتاب

مانند اندیشه های سپیده دم

هوای تو همان شبنم پنج صبح است...


سپیده دم چشم می گشاید

انگشت هایم بی تاب می شوند

خیال تو همچون سطری خوشبو از میان دفترم می گذرد

برایم بگو

پشت کدام خواب من

رودخانه ای نیلوفری را در دست هایم جاری کرده ای؟

گلدان های کوچک طاقچه ام پر از جوانه اند

چه آبیست

آن چشمی که از یاد تو جاریست

در این سکوت آرام

میان دست های باران

دوباره خیال تو می گذرد

در کوچه ای پر از شمیم یاران...


باران

به من بگو

هنوز هم می شود احساس را رها کرد

رهاتر از پرواز

مسافر تر از آواهای دوردست ها

سبک تر از پرهای خیال

در بلندی های مه آلود کوه های ناپیدا

پرخیال تر از نشستن و فکر کردن

ساعت ها در خود رهاشدن

جاری شدن

آنجا که هوای سبک صبح فلسفه است

و در بلندای کوه پارچه ی نور می بافند

و عشق با رشته هایی از برگ های سوزنی

تا آن قله قله های آرزو

به ادامه بی انتهای خود می رسد

آنجا که می شود آبی تر از ماهی

میان چشمه های کوه ها جاری شد

اگر دریا نیست

تو در خویش آبی باش

عشق

عشق شاید بهانه تکرارهاست

آه

تماشای تکرار طلوع تر از طلوع ها

و پر شدن از آنچه گفتنی نیست

از آن مبهم بی پایان

آه رهاتر از قاصدک میان روح جنگل های کوهستانی

پرنگاه تر از آسمان

آنجا که تنها لمس است

لمس غبار سپیده دم

و رهاتر از رهایی

آزادتر از آزادگی

میان فراموشی آنچه انسان بود

و هستی یافتن از هستی...


مهربانی از سر انگشتان تو آغاز می شود

می رود و می رود تا به شبنمی روی پنجره می رسد

پنجره باز می شود

همه تن سرشار از نفس می شود

لباس خنک فصل بر تن می شود

دست ها، مهربانی یک زن می شود

مهر لبریز از آن یک دم می شود

مهربانی می رود تا به لمس گلبرگ های مخملی گل رز می رسد

گل ها بهاران می شوند

دل ها لبریز یاد یاران می شوند

شکوفه ها دوباره شادان می شوند

روزها غرق مهر باران می شوند

مهربانی می رود و می رود تا به نگاه پرنده ها می رسد

بوی یاس ها پر می زنند

لبخندها به چشم ها سر می زنند

قاصدک ها دست برهم می زنند

یاد یار مهربان را بر قلب ها دم می زنند

مهربانی می آید و دوباره به سر انگشتان تو می رسد

پنجره خیس است

در سپیده دم مهر

شکوفه ها را خواهم بویید...


وقتی نامم را صدا می کنی

دلم کوچک می شود

گنجشک می شود

پرواز می کند

می رود تا دوردست ها

آبی می شود

برمی گردد

می آید لب پنجره ات می نشیند

باز صدایش میکنی:

گنجشک کجایی؟

دوباره می آید روی انگشتت می نشیند...

گنجشک وار نگاهش می کنی

دنیا پر از نگاه گنجشک می شود...


آنجا که سخن از مهربانیست

دنیا کوچک می شود

خجالت می کشد

آب می رود

آنقدر که به اندازه ی چند قطره جوهر میان دفترت شود...


با بهار از تو گقتم

آسمان شد

گریست و رفت

با خزان از تو گفتم

عاشق شد

برگ هایش ریخت و رفت

با تابستان از تو گفتم

آتش گرفت

سوخت و رفت

با زمستان از تو گفتم

در خواب شد و رفت

یک روز با تو از تو گفتم

روزها آمدند

فصل ها آمدند

فصل تو آمد...


آسمان می چکد

ابرها آب می شوند

ستاره ها آرام می رویند

شب پایین می آید

و درختان سرو

بندهای مهر را به آسمان میرسانند

میان مشعل های بیدار سرو و ستاره

جاده ای بی انتها

زیر قدم های مسافر شهر آشوب

روشن است

اینجا فانوس شب روشن است

آسمان میچکد

اهالی شهرِ بی خبر

تو را به نام می خوانند

من اما

تو را به سکوت لحظه ی غروب می شناسم

آسمان اینجاست که قدم های مهر مرا بی پایان می خوانند

به راستی کجاست پایان این راه بی پایان؟

بر جاده ی بی انتهای مشعل های سرو

دو ستاره

همیشه روشن است

اینجا و ناکجا

من ناکجا ام

تو اینجا باش...


صدای قدم های پاییز می آید

صدای گام های دل انگیز می آید

دوباره مهرگان دوباره یلدا

دوباره آبان دوباره باران

دوباره آذر دوباره آذر

دوباره کرسی دوباره آجیل

دوباره تو دوباره من

دوباره من دوباره من

مژده بده دوباره برگ ها دوباره رنگ ها

دوباره رنگ ها دوباره رنگ ها

صدای برگ های پاییز می آید

صدای رنگ های شورانگیز می آید

دوباره کوچه مهر

دوباره قدم های تو

دوباره تو دوباره تو...


درختان زیبای خاطره

دست هایشان را با طنین لبخند گشوده اند

و شب آن سوها

دور از ما

در خواب خویش فرو رفته

ای هوای جنگل های بارانی ام

پلک های سپیده دم

چه سرشار از شبنم مهرند

ای نفس های لحظه ی بی قراری ام

بر روی هر شاخه ی درخت مهربانی ات

خاطره ای آرام نشسته است

و ستاره ها چه سپیدبخت اند

که خود را به مهربان ترین درخت زمین آویخته اند

ای روشن تر از ستاره، مهتاب، آینه

دست هایت

چه پرشکوه شاخه های آن درخت اند

که تنت بر آن ها

میوه مهر می پروراند

و من بهار توام

که روزی دل انگیزترین میوه های انگشتانت را

لمس خواهم کرد...


آنجا که سخن ناتمام می ماند

بانگ سفر

آغاز خویش را ندا میدهد

دوباره راه ها مرا به خود می خوانند

از این سرزمین بی خاطره خواهم گذشت

قدم های خسته ام را

در شهر آب ها تر خواهم کرد

تو نیز از هوای بی عشق گذر کن که

آب ها

به انتظار روی تو

آینه در دست گرفته اند

یک روز

پشت هر پنجره

گلدان های بنفشه سبز خواهد شد

آن روز در هوای بامداد

به این سو ها گذری کن

و ندای خواب آرام کودکان را

به برکه های آرامش هدیه بده

بر بلندای شهر

با فانوسی روشن هوای عشق را می نگرم

زمزمه ای در دوردست پیداست

کیست آنکه با ساز عشق

در کوچه مهربانی

میان فانوس های روشن می گذرد؟

باز برمی خیزم و سوی چشم هایی آشنا

در تاریکی شب محو می شوم...


فانوس خورشید در دوردست ها روشن است

ابرهای دل آرام حجم آسمان را پرخاطره کرده اند

و موج ها

سوی ساحل نور می آورند

تو آن سو

در سرزمین خورشید

با چشم هایی روشن

راه را نشان میدهی

و من این سو

دست هایم را به نوازش موج هایی سپرده ام که

یک دریا امید را

از سرزمین نورهای طلایی می آورند

ای مهربان تر از آب ها

راه خورشید را نشانم بده...


قاب پنجره آرام آرام تاریک می شود

سایه ی درختان نگاهم را هاشور می زند

ابرهای خسته امتداد خویش را تا بی کران ها فریاد می زنند

سنگینی شب بر شاخه های بید مجنون می ریزد

پشت هر پنجره

در دوردست ها

ستاره ای خواهد رویید

نام تک تک ستاره ها را به خاطر بسپار

که هر پنجره را صبحیست

و هر روزن انتظار را سحری خواهد گشود

ای درختان سرو

دست های شما در جستجوی کدام آسمان آبیست؟

دشت ها

که آفتاب، تن های طلایی تان را از خویش گرم کرده

در شوق انتظار کدام قاصدک

گونه هایتان اینگونه سرخ شده؟

و وسعت آغوشتان را به انتظار کدام قدم های کوچک گشوده اید؟

ای روشنی مهتاب

در پی دست های کدام رهگذر

ساعت ها در کوچه های پریشانی شب پرسه میزنی؟

اگر ستاره ها به خواب رفته اند

تو آن ستاره همیشه روشن باش

یک مهتاب و یک پنجره

همیشه برای آبی آسمان کافیست...


مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که خونه هاش همیشه آفتابیه

بوم خونه هاش همش مهتابیه

اونجا که حرفا بوی گل یاس میدن

و نگاها پر از طراوت گلای ناز میشن

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که لباسا بوی عشق میدن

و پنجره هاش چه دلبازن

و حیاطاش پر از گلدونای کوچیک و نازن

اونجا که آسمون آبیش پر از صدای گنجیشکاست

و هوای نفس هاش چقدر خنک و زیباست

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که لبخند، نقاشی بچه هاست

و کوچه هاش پر از خندست

و یه آسمون مهر سهم همست

اونجا که پستچی هر صبح پیام مهر میاره

و همه همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزنن

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست...


بیا و مهربونم باش

یه ستاره تو آسمونم باش

بزا تا ابرا برن

بیا و خورشید زمستونم باش

یه روز با موجای دریا بیا

با یه قلب مهربون بیا

از پشت ستاره ها

با یه رنگین کمون بیا

اگه بیای هفت آسمون

همش آبی میشه

خورشیدِ مهربون

همیشه طلایی میشه

رنگ میاد

مهر میاد

عشق میاد

نور میاد

شور میاد

سرور میاد

یه باغ انگور میاد

بادا همه نسیم میشن

عشقا چه دلنشین میشن

روزا همه بهاری و

شبا همیشه بهترین میشن

ستاره ی مهربون

بیا و مهربونم باش...


من در کوچه ای روزگار می گذرانم

که خورشید، بامدادان

از بام خانه هایش بر می خیزد

و دست ها، سپیده دم

به چیدن زعفران بیدار می شوند

من در کوچه ای روزگار می گذرانم

که درهای خانه هایش

رو به وسعت دشت ها باز است

من از لمس یک قطره ی شبنم

در سپیده دم نیلوفر می گویم

آن هنگام که همگان در خوابند

من از رویا می گویم

آنجا که همه قدم برمی دارند

من از پرواز می گویم

میان بازار شلوغ روزمرگی ها

من شعر می فروشم

در هوای سخت خستگی ها

یک بغل دریا می نوشم

میان دلمردگی تار و پود ها

برایت پیراهنی از هوای فردا می دوزم

من از کوچه ای در دوردست ها می گویم...


بر بام مهتاب...

می روم سوی خلوت شب ها

مرا به ستاره بسپار

به یک غزل

به یک ترانه بسپار

مرا به آبی دریا

تنهای تنها بسپار

در این تاریکی شب

مرا به شمع ها بسپار

پشت روزهای بی فردا

مرا به شب های یلدا بسپار

مرا به من مسپار

مرا به شب 

مرا به انتظار مسپار

در انتهای شب بیا

یک ستاره بیار

یک غزل

یک ترانه بیار

آبی ترین دریا را بیار

واژه های فردا

عشق بی همتا را بیار

برای من رخت غزل ها را بیار

یک بغل آسمان را به اینجا بیار

حرف های موج ها

خلوت چشم ها را بیار

تنها تو بیا و

ساعت تحویل سال را برای من بیار...


بیا دستت را

برای چند سطر

به حرف های من بده

بیا و کوچکی و بزرگی غم ها را

به اندازه چند واژه از یاد ببر

بگذار برایت بگویم

برای آن که دوستش خواهم داشت

بهترین ها را خواهم کاشت

خوشبو ترین حرف ها را

ناب ترین ترانه را

زیباترین جوانه را

شیداترین بید مجنون را

نگاه کن

هوای باغچه پر از شقایق است

نسیم و گل های ناز

طلوع لبخند با یک گل یاس

دو فنجان چای رو در روی هم را

خواهم کاشت

سطرها تمام شد

کوچه اقاقی

پر از حرف های آبیست

از ترنم عشق تا دست های مهر

چند کوچه فاصله است؟


از ترانه پاییزی من تا دست های تو

قدم های خسته اند

که زمین روز را بی امید چرخانده اند

تا به خانه شب رسیده اند

آنجا که سکوت استخوان سوز است

و قلم ها به قانون قدم ها خسته اند

آنجا که روز را در نور می کشند

و شب را در پهنه ی امید

روز زیر پای من خسته است

و شب از خستگی روز خوابیده

و تنها من

اینجا خشکم زده است...


می روم دل به دریا می زنم

سوی قایق ها می شوم

قلب ماهی ها می شوم

می روم دریا می شوم

می روم هوای بادبان ها می شوم

آبی آب ها می شوم

دست موج ها می شوم

در چشم خویش رسوا می شوم

رخت ها را بر می کنم

آبی دریا را بر تن می کنم

باز من شیدای شیدا می شوم

سوی دل می روم

این آخرین گوهر را هم بر سنگ دریا می زنم

قلب ماسه ای ساحل ها می شوم

من چشم صدف ها می شوم

با تو من دریای دریا می شوم

چشم بر هم می نهم

دوباره از خویش پیدا می شوم...