کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

باید بوی عشق را در تن خیس خاک جست و عشق تکرار رویش سبز من است و همیشه ماندن از خاک شبنم زده از بیشه بیداری و سحر من از امتداد راه عشق، خطوط مهر میکشد؛ خطوطی به آسمان تو و من تو را میخوانم ای سکوت ترانه ها ای هوای نفس ها ای غزلخوان من، ریشه های درخت در خاک های پر طراوت جوانه میزنند و ریشه های من در انگشت های مهربان تو و من سرود زندگی را میخوانم، نام آهنگین تو را تکرار میکنم من بیشه عشق را میکارم و عشق تکرار انسان هاست... باید از بوی عشق پیراهنی ساخت بر تن کرد و پا برهنه دوید بر خاک نمزده جنگل و ساحل ها... باید از عشق تر شد جنگل شد ساحل شد... باید با عشق زندگی را زندگی کرد....


دست هایم آرزوی بلند سپیدار را بر نقطه چین دفتر دلتنگی ثبت میکند تا روزی دوباره شاخه های بلند امید، آن شاخه های سپید بر روزنه های آبی چشم گشایند و این امتداد عشق است که خودکار آبی ام آسمان را رنگ میکند...


تاملی در رویای رمانتیسم...

از دید انسان رمانتیک، جهان به دو دسته خردگرا و احساسات یعنی والاترین‌ها و زیبایی‌ها تقسیم می‌شود. بنیان رمانتیسم با ایده‌آلیسم نزدیکی دارد و هنرمند رمانتیک زندگی و اجتماع را زاییدهٔ اندیشه می‌داند و دگرگونی جامعه انسانی را وابسته به دگرگونی اندیشه بشری میداند...

می توان با اصول رمانتیسم به تحلیل و درک روشنی از فرهنگ پرداخت. در واقع آرمان های بشری در فرهنگ تجلی می یابد. والایی و زیبایی از هر جهت که نگریسته شود زیباست، بنابراین در فرهنگ های گوناگون هرجا که تلاشی در جهت بهترین اندیشه ها در آرمان بشر صورت میگیرد در گستره فرهنگ قرار میگیرد. به این ترتیب دامن چین چین قرمز رنگ دختر روستایی همانگونه در متن خود آرمان گرا است که کت و شلوار فردی از طبقه شهری نیز هست. و این یعنی فرهنگ وحدت والای زیبایی است در متن گوناگون رنگ ها و طرح ها...


به یاد آخرین ستاره ی شب، آندره تارکوفسکی...

تعهد هنرمند جز جستجوی مطلق نیست...

 

آندره بیست و هشت سال گذشت، بیست و هشت سال از ایثار گذشت... کودک چهار ساله، اکنون الکساندر شده اما هنوز هم درخت خشک کنار ساحل به انتظار کسی از جنس ایثار است... آه آندره عزیز دنیای امروز تشنه تر برای ایثار الکساندرهاست، گاهی باید ایثار کرد آنجا که دوچرخه ها به انتظار قدم های اندیشه اند، آندره عزیز نهال چهارساله خواهم کاشت، شاید اینبار کنار ساحل تنها نباشد... نهال چهارساله ای خواهم کاشت شاید اینبار دنیا پر از دوچرخه شود...

"راه جاودانگی و ابدیت از ایثار می‌گذشت. راز‌های جهان پس از فقدان همه چیز آشکار خواهد شد . در نیستی آن‌گاه که خانه به آتش کشیده شده و فرزندان رانده و زبان در کام و زنی با دوچرخه تمام دشت را عاشقی می‌کند . حالا وقت شکوفه دادن درخت خشک کنار ساحل است . ایثار قابله‌ی ایمان است در زهدان سرشت و سرنوشت و "ایثار‌" قسمتی از وجود ما . آه ! آندره‌ی عزیز..."


عزیز من... روزها و شب ها در یاد تو میگذرند، در انتهای کوچه رسیدن همیشه منتظرت هستم، یک روز تو بر آسمان خواهی گذشت... تو که از اهالی کوچه همیشه صبحی... یک روز تو خواهی آمد تا در کوی مهر عشق را معنی کنی... یک روز به اشک های شبانه ام خواهی رسید... غوغای ستارگانم بگذار دل ها دریا شوند که حضورت آرامشی از جنس دریاست... تو که دریایی، تو که موجی بر ساحل آرامش قلبم... آنجا که زندگی از تو جاریست... تو که ستاره ای که شب را زنده نگاه داشته، که دستان امید به بلندی آسمان است... تو که دنیایی، تو که یک بار برای همیشه همه هستی خواهی بود... عزیزم دلتنگم دلتنگم برای آن شکوفه گیلاس... بی قرارم... من برای یاس بی قرارم که کوچه کوچه عطر تو را میخواند... بیا که یاس ها دلتنگند...


این روزها ریتم ملایم و روح نوازی در تار و پود وجودم می رقصد... مانند رقص برگ ها در نسیمی میان بیشه آرامش، مانند راه نیلوفرها که میان دو نگاه رو به روی هم است. آسمان آنقدر مهربان شده که می توانم نازش را مانند لباسی ابریشمین بر تن تو احساس کنم، خورشید گرمم یک پولک طلایی در کف دست های توست. این روزها قدم ها تکرار آرامش است... 

اینجا آبان است، مرکز رنگ های گرم پاییزی قلبم...


آخرین وادی وادی محبت...


انسان پس از پیمودن یکایک منزلگاه ها به آن وادی آخر می رسد، به وادی محبت، به منزلگاه جاودانه عشق راستین... آن جا که آغاز است، آغاز راه کمال، آغاز شناخت هستی؛ آغاز درک هستی آلوده خویش...

عشق شادیست، عشق آغاز آدمیزادیست...

من دیگران را دوست میدارم بدون اینکه چشم‌داشتی داشته باشم به انسان‌ها و همنوعان خود کمک و خدمت کنم بدون اینکه توقع پاداشی داشته باشم زیرا من با محبت ورزیدن پاداش خود را کسب می‌کنم. تنها محبت و عشق بلاعوض و راستین است که جلوه گاه کمال انسان است و این راه در سیر اندیشه های بشر همیشه ماندگارترین است. در این آینه تمام نمای معرفت نباید هیچ چشم داشتی داشت زیرا که در آیین عشق، محبت خود زیباترین است. وقتی مشکل دیگران می‌شود مشکل من، درد و رنج دیگران می‌شود درد و رنج من و انسان‌ها را در غم و شادی خود شریک می‌دانم، آنجاست که انسان رازهای زیبایی را درک می کند و به خودشکوفایی می رسد:

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست            آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان                    چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

دانش با حکمت و معرفت بسیار متفاوت است. شاید اکثر انسان های در پی دانش باشند اما انسان های بزرگ همیشه در پی کسب دانایی هستند، در پی کسب حکمت و معرفت...


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو                            پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو                          ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم                 گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو...



+همراه با برداشت آزاد از کنگره شصت

یک شب عادی مانند شب های دیگر، سکوت و کاغذ و قلم و چای، یعنی همه چیز به راه است. دقایقی می نشینم و به خودم زل می زنم، برای خود چای میریزم جلویش روی صندلی همیشگی ام لم میدهم، خب تعریف کن حال این روزهایت چطور است؟ مانند همیشه آرام سکوت کرده، فنجان چای میان دست هایش، به من خیره مانده، ناگهان در چشم هایش لبخندی پدیدار می شود، گل از گلش می شکفد، انگار می خواهد چیزی بگوید، آرام شروع میکند، از سال های دلتنگی می گوید، از سال هایی که همیشه یک جای خالی بود، همیشه یک چیزی یک کسی یک جایی گم شده بود، از روزهای دور که همیشه یک نفر در من سفر میکرد، تا کوه های بی عبور، تا سرزمین طلایی خورشید... از دست هایی می گوید که همیشه گم شده بود، بلند میشود میرود پشت پنجره به دوردست ها خیره میشود، یک شب بارانی و یک پنجره خیس چه وسعتی از حرف های نگفته است. از شب های بارانی انتظار می گوید، از شعرها و حرف هایی می گوید که در انتظار چشم های آشنایی دیرینه، میان برگ های دفتر تنهایی پوسیده میشد. دوباره می آید و رو به رویم می نشیند، برایش چای میریزم، دوباره به من مینگرد؛ یک نگاه پنهانی، یک لبخند طولانی ، انگار باران ایستاده است، شب آرام میگیرد و از پنجره بوی یاس می آید...


دوباره سپیده دم است، قلم را در دست می گیرم تا راه همیشگی مشرق را در پیش گیرم، راه معرفت صبح، راه کمال. اما اینبار دیگر من تنها نیستم، همسفری با من است به وسعت خورشید مهربانی، به وسعت آن دشت های طلایی مشرق، به عظمت گلبرگ های گل سرخ. دوباره این راه پرتکرار را با چه شوقی همراه دست های آن گل یاس گذر خواهم کرد.

ساعت پنج صبح است، همسفر دستت را بده، راه مشرق کمال به انتظار نشسته... بند کفش های خاطره را می بندیم و راه جاودانگی مشرق را در پیش میگیریم. دیگربار نگاه میکنم، همسفر ببین چگونه راه ها، چشم اندازها، احساس ها دوچندان زیبا شده... در سکوت آبی صبح، نسیم خنکی جسم ما را به خود آغشته کرده، از کنار درختان تکرار میگذریم، صدای زلال آب ها دست های گره خورده ی ما را گرفته و به دنبال خویش تا لب جویبار میکشد تا در مهمانی آب های روان پاهایمان را خنک کند... چه حس خنک پرطراوتی، دلم ریخت، دلت ریخت، ما دو دلریخته از مهریم...

دوباره راه مهربانی ما را بی خبر به سوی خود میکشد، در پشت حوصله شهر به خانه های مشرقی میرسیم، مادران بهاری خانه هایشان را آب پاشی کرده اند، بوی خاک نم زده دوباره دست هایمان را میگیرد و به دنبال خویش تا طعم نان گرم می برد... دوباره درب چوبی، دوباره بوی کاهگل، دوباره دست مادر... اینجا در کوی شرقی ما همیشه ساعت پنج صبح است...

در کوچه های سحرخیز همراه یاس رازقی سوی مشرق کمال پیش میروم...


آرامش نه در قعر آبی دریاست

و نه در میان جنگل های بکر

نه در وسعت بی انتهای آسمان است

و نه در بلندای کوه های بی عبور

آرامش میان دست هایست

که همیشه نگرانت هستند...


روزها بی هیچ امیدی میگذشت و من پشت پنجره ی سوت و کورم شاخه های خشک درختان زمستان را نظاره میکردم. من بی خبر از کسی بودم که زیر این آسمانِ پر از راز او نیز به شاخه های خشکیده ی درختان مهربانی می نگریست. همیشه با خود میگفتم آن کس که نگران من است در کدام سوی آسمان زیر کدام حجم سکوت به کدام ستاره ی بی نام و نشان خیره شده؟ و باز بی پاسخ بودم و اشک های بی تاب دوباره مرا بی خواب میکرد. من به زمستان پنجره خیره مانده بودم و دست هایم یخ زده بود و تو نیز در آن سوی آسمان با اشک های گرمت حرف ها داشتی. در گذر روزهای سرد من دانستم که مهربانی به سان قطره ی کوچک و دوست داشتنی است که همه دریا را از خویش رنگ میکند. یک شب که خواستم دیگر شب نباشد نوری در آسمانم درخشید و ستاره ای مهربان، پشت پنجره ام روشن شد و حجم سرد تنهایی ام را به خود دچار کرد. و ستاره آمد و آسمان شد، دشت شد، دریا شد، جنگل ها شد، و ستاره ستاره شد...


آن گاه که احساس قلم را در دست می گیرد مرا چه هراسی است که واژه ها بر خط عشق پیش می روند و جاده هایی بی انتها را سوی طراوت دنیایی دیگر باز می کنند. دنیایی که دور از قانون آهن هاست. فصل تو فصلی است که عشق زبان می گشاید و از راه حل خویش سخن می گوید؛ از راه حل عشق. فصلی که احساس برمی خیزد و در پی آزادی خویش از کنار فصل ها می گذرد و به دنیایی می رسد که همیشه یک فصل دارد: فصل تو.


یه روز با خودم فکر می کردم که چطور میشه مهربونی رو بکشم، نمی دونستم مهربونی رو باید کشید یا اینکه نوشت و یا مجسمه ای از مهربونی درست کرد. با خودم گفتم بهتره که بکشمش. رفتم کشوی میزمو باز کردم و چند تا از اون رنگای ناز و قشنگ که دل آدم ضعف میره وقتی می بینتشون رو برداشتم و آوردم. خوب حالا چی باید می کشیدم؟ مهربونی یه حس مهربونه، یه حسو چطور باید میکشیدم؟ گفتم پرنده ها خیلی مهربونن دو تا پرنده کشیدم، مهربونی باید به بزرگی آسمون و یه دریای قشنگ باشه، بین مداد شمعی ها رنگ آبی آسمونی رو برداشتم و آسمون و دریامو کشیدم. مهربونی گرم گرمه، مگه نه؟ یه دونه خورشید طلایی مثل همونی که تو گندم زاراست کشیدم. یه نگاه به نقاشیم انداختم، خیلی قشنگ و نازه، اما من مهربونی رو همشو کشیدم؟ نه مهربونی یه نقاشی ناز نیست، دو تا چشم مهربون هم باید باشن که نقاشی رو ناز کنن و قند تو دلشون آب بشه. جات خالی من مهربونی رو نتونستم بکشم...


شب بود

سکوت آسمان به فریاد آمده بود

انگار هوس باران تمامی نداشت

سایه ها پیدا بودند

رگه های باران بر تن های برهنه درختان

زلال ترین غم دنیا بود

راه تنها بود

مسافری در امتداد جاده ها پیش می رفت

از او پرسیدم آسمان چه رنگ است؟

به کور سوی زرد رنگ کلبه ای تنها اشاره کرد و دور شد

در انتهای جاده محو میشد

به سوی کلبه رفتم

دست ها خسته و سایه ها در هم تنیده بودند

در زدم

مسافر در را باز کزد

پرسیدم آسمان چه رنگ است؟

به میز کهنه و دنجی در گوشه اتاق اشاره کرد

آمدم و نشستم

کلبه پر از نور گرم زرد رنگ بود

مسافر مهربان مرا به دو فنجان چای دعوت کرد

دوباره اشاره کرد به فنجان ها

و من هیچ نپرسیدم

و آرامش، سکوت دست ها را پر کرد

شب بود

من به دنبال رنگ آسمان بودم...


در انتهای آسمان شب، روزها را به خاک سپرده اند. برای من که همه غزل ها را تنها زمزمه کردم چه کسی نیلوفر می کارد؟ چه کسی آبی آسمانی که من رنگ کردم را لمس خواهد کرد، در سرزمین صلیب های سفیدرنگ سکوت جز قدم های تکرار چه چیز بر رهگذران بی خواب و در خواب میگذرد؟ آسمان کنار می رود، ابرهای خاکستری در بستر درد بیدار می شوند، چشم ها تار و صداها گرفته اند. چرا انسان باید از کنار هزاران تخته سنگ صیقل داده شده عبور می کرد تا به بیهودگی خویش پی ببرد؟ و سکوت و سکوت و سکوت... اینجا سکوت می کارند. انگار هوا را به دست های جادوگر شب فروخته اند. آسمان میان عظمت دستانی فرود خواهد آمد که از اشک های چند سطر اندیشه تر باشد. چه کسی تو را از غزل می هراساند؟ آنکه خود سودای شب دارد. و قدم ها خیس از درد شب اند و گام های سپیده دم شاید شاید از آن فردا. من اگر در شبانه های سکوت و فریاد تر نشوم چه کسی به انتظار سپیده خواهد ماند؟ چه کسی بر غزل مرثیه ای خواهد خواند؟ چه کسی شب را خواهد دید؟ و شب پر است از پرسه های عابرانی عجیب و دست هایی در جیب. و عجیب تر آنکه من میان این دنیای ناشناس به دنبال دست هایی آشنا هستم...


برای تو می نویسم، برای تو که چراغ شب را بیدار نگاه داشتی، برای تو که طلوع مشرق را به شوق انتظار گذاشتی، آن هنگام که به تو می اندیشم انگار خورشید تکه ای از مهربانی دست های گمشده ی توست که در دوردست ترین مشرق طلوع می کند و دست های مهربانی ات آسمان را رنگ می کنند، آنجا که دشت های طلایی به انتظار قدم ها نشسته اند، آنجا که دشت های شقایق را خواهیم دوید. دوباره آبرنگ ات را بر میداری و هوا را پر از لبخند میکشی تا به انتهای شب برسیم، شبی که پر از ستاره های کوچک امید است و انگار پشت هر ستاره دستی نهفته است که صبح را ندا میدهد. انگار در من قایقی است که مرا به آبی دوردست ها می برد، آنجا که روح آسمان در سکوت نیلوفرهای آبی شناور است، آنجا که حرف ها بهانه ایست برای مهرورزی. آنجا که قلب ها همه آبیست و چشمه ها از نور جاریست. باز برمی خیزم و در امتداد جاده ی باریک دست هایت راهی مشرق مهربانی می شوم...


از پشت روزنه ی پنجره آرام نگاه می کند؛ می دانم ستاره ی شب است. چشم های خیره به نگاه آرام ستاره سرشار از خلوت شب اند. آخرین شمع را روشن می کنم، سکوت زرد رنگ شمع را به ستاره خواهم گفت. آخرین آونگ به صدا درآمد، ستاره در اوج می درخشد و شمع در سکوتش آب می شود، پنجره آرام در تاریکی می نشیند و تن های خستگی در فراز حباب شیشه ای خود زیر نور ستارگان تماشای دود خاموشی شمع را به نظاره نشسته اند...


زندگی...

سادگی، آرامش، پر از عشق...

چه آرامشی...

حسودیم شد...


روزهایم...

روزهای خسته ام رو، روزهایی که میگذره رو به شاخه درخت پشت پنجره ام آویزون می کنم. هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه از شاخه روزی رو می چینم میارم بازش میکنم دوباره واژه هاشو لمس میکنم حس امروزم رو بهش سنجاق میکنم، روزم رو تا می کنم می برم دوباره به شاخه پشت پنجره ام آویزونش میکنم.


آرام می ایم و بر سکوت شب خطی می کشم اینجا غزل ها بیدارند، من بیدارم، اشک هایم بیدارند و تو تنهاترین ترانه ای بر سکوت بی انتهای شب... این شب ها عجیب هوای تو در من جاریست، هوای مهربانی، هوای آن ستاره بر راه شب... هوای آن پرنده ی بی تاب، آن پرنده که چشم هایش در سکوت درختان بیدار است. در این اندیشه ام که چگونه واژه ها برمیخیزند و مرا در عمق شب در هوای تو گم میکنند اما تا چشم می گشایم باز من مانده ام و دست های جوهری... ببین چگونه در سکوت شب من می نویسم، تو می نویسی اما باز دفتر خاطراتمان خالیست...


غم...

من دانستم که انسان حقیقتی است رازآلود، غم و شادی همزاد یکدیگرند، شادی همیشه از سرچشمه غم جاری میشود و این عجیب ترین راز هستی است. انسان آنگاه میتواند اوج شادی را حس کند که اوج غم را تجربه کرده باشد. با کسی می توان زیباترین لحظه ها را لمس کرد که تاریک لحظه ها را درک کرده باشد. میان دیالکتیک غم و شادی همیشه رازی نهفته است. پارچه ای مخملی که یک روی آن سپید و روی دیگر آن سیاه است، پارچه ای که همیشه بر تن است و هر لحظه یک روی آن نمایان میشود. پشت سپیدترین قسمت ها همیشه تاریک ترین لحظه ها نهفته اند... شاید خوشبخت ترین مردم روزی غمگین ترین شان بوده اند...

من دانستم که غذای گل های رز جسد پوسیده انسان هاست...

انسان مرد تا گل رز سبز شود، گل رز مرد تا انسان سبز شود...

چه کسی راز گل سرخ را می فهمد؟ هر آن کس که خود مرده باشد...


راه صبح...

ساعت پنج صبح، بند کفش های خاطره را می بندم و راه همیشگی مشرق را در پیش میگیرم، در سکوت آبی صبح، نسیم خنکی جسم مرا به خود آغشته کرده، از کنار درختانِ تکرار میگذرم، صدای زلال آب ها دست مرا گرفته و به دنبال خویش تا لب جویبار میکشد تا در مهمانی آب های روان پاهایم را خنک کند... چه حس خنک پرطراوتی، دلم ریخت...

دوباره راه مرا بی خبر به سوی خود میکشد، در پشت حوصله شهر به خانه های مشرقی میرسم، مادران بهاری جلوی خانه هایشان را آب پاشی کرده اند، بوی خاک نم زده دوباره دست مرا میگیرد و به دنبال خویش تا طعم نان گرم می برد... دوباره درب چوبی، دوباره بوی کاهگل، دوباره دست مادر... اینجا در کوی شرقی من همیشه ساعت پنج صبح است...

در کوچه های سحرخیز به دنبال شمیم یاس رازقی سوی مشرق کمال پیش میروم...


امروز روز بوسه بود

دوباره خاطره ات را بوسیدم...


رودخانه ای در شب...

از پشت شب، کنار رود بی انتهای غم که در عمق وجودم جاریست بر کلک خیال می نشینم. مرا کدام مقصد در انتظار است، از کدام راه به خانه تو خواهم رسید، رودخانه ای عمیق که از چشمه اشک های شبانه ام جاری است... باز دلم اندوه وار به گوشه آستین خیسم نگاه میکند، هنوز هم میشود از شاخه غم اشکی چید تا گونه های خشکیده ام را با آن تر کنم. شب هنگام که همه اهالی روستا در خوابند کلک خیال انگیز  من بی خبر بر رود اشک هایم میراند...


...

نور زرد اتاق، تیک تاک ساعت و دو خودکار اصلا نشانه های خوبی نیستند... از دور می نگرم چراغ ها یکی یکی خاموش میشوند، رنگ ها تیره اند، شهر آنسوتر در خواب است و اینسو تر اندیشه های مشوش من پایانی ندارد. خسته ام، خسته... انتظار داری چه بنویسم؟ این منم که هر شب در مرگ خویش فرو می روم و باز سر از مرگ بیرون می آورم و کابوس هایم را روی این کاغذها بالا می آورم... مسخره بازی ادامه دارد...