کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

دوست من گل سرخ...

ما خیلی کوچک هستیم

و دوست من گل سرخ

امروز صبح این را به من می‌گفت

سپیده که زد متولد شدم

با شبنم غسل تعمیدم دادند

شکفته شدم

سعادتمند و عاشق

در پرتو نور خورشید

شب که شد بسته شدم

چشم که باز کردم پیر شده بودم

 

ولی من خیلی زیبا بودم

بله من زیباترین بودم

میان گل‌های باغچه تو

 

ما خیلی کوچک هستیم

و دوست من گل سرخ

امروز صبح این را به من می‌گفت

ببین خدایی که مرا آفرید

سر مرا چطور خم کرده

و من حس می‌کنم که دارم می‌افتم

و من حس می‌کنم که دارم می‌افتم

قلبم لخت و عریان شده

پایم لب گور است

چقدر زود نابود شده‌ام

 

همین دیروز بود که تو تحسینم می‌کردی

و من غباری بیش نخواهم بود

فردا، تا ابد

 

ما خیلی کوچک هستیم

و دوست من گل سرخ

امروز صبح مرد

دیشب ماه

بر بالینش نشسته بود

من توی خواب دیدمش

فریبا و عریان بود

روحش داشت می‌رقصید

بالاتر از آنجا که چشم کار می‌کرد

و او به من می‌خندید

 

ایمان بیاور به کسی که می‌تواند ایمان بیاورد

من به امید احتیاج دارم

و گرنه هیچ نیستم

 

ما چقدر کوچک هستیم

این را دوست من گل سرخ

دیروز صبح به من می‌گفت...


Mon Amie La Rose


فرانسواز هاردی


تداعی خاطره...

گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره

اما خورشیدو پوشونده ابری که تاریکه و تاره

چشمای آفتابگردون

باز نگران از ابرا

داد می زنن این تنها

طاقت دوری نداره

تا بشه وقتی خورشید

از دل ابرا پیدا

باز کار آفتابگردون

انتظاره انتظاره...


+حواسم نبود یهو گل های آفتابگردون منو بی اراده نگه داشت و لبخندی رو لبهام نشوند...

+میخوام بمونم همیشه گل آفتابگردون تو...


راه صبح...

ساعت پنج صبح، بند کفش های خاطره را می بندم و راه همیشگی مشرق را در پیش میگیرم، در سکوت آبی صبح، نسیم خنکی جسم مرا به خود آغشته کرده، از کنار درختانِ تکرار میگذرم، صدای زلال آب ها دست مرا گرفته و به دنبال خویش تا لب جویبار میکشد تا در مهمانی آب های روان پاهایم را خنک کند... چه حس خنک پرطراوتی، دلم ریخت...

دوباره راه مرا بی خبر به سوی خود میکشد، در پشت حوصله شهر به خانه های مشرقی میرسم، مادران بهاری جلوی خانه هایشان را آب پاشی کرده اند، بوی خاک نم زده دوباره دست مرا میگیرد و به دنبال خویش تا طعم نان گرم می برد... دوباره درب چوبی، دوباره بوی کاهگل، دوباره دست مادر... اینجا در کوی شرقی من همیشه ساعت پنج صبح است...

در کوچه های سحرخیز به دنبال شمیم یاس رازقی سوی مشرق کمال پیش میروم...


راه تو...

اگر عشق عظمت دریاهاست

تو کرانه های بی انتهای آنی


اگر عشق سربلندی کوه هاست

تو خنکای بلندای آنی


اگر عشق سبزه زاران جنگل هاست

تو نجوای برگ هایی


اگر عشق طراوت رودهاست

تو حرف های نیلوفرهایی


اگر عشق طلوع پر امید صبح است

تو بامدادان انتظار صبحی


اگر عشق محبت دو پرنده است

تو مهربانی نگاه پرنده ای


اگر عشق آسمانِ دشت هاست

میان دشت ها، تو شوق دنبال کردنی


اگر عشق نسیمی لای برگ هاست

میان برگ ها، تو خاطره ی نوازش کردنی


اگر عشق ستاره ای در شب است

در چشم های ستاره، تو شوق تماشا کردنی


اگر عشق رنگ های مبهم غروب است

در سکوت رنگ ها، تو لحظه در چشم نشستنی


اگر عشق روشنای باران است

بر سپیده دم بارانی، تو عطر چکیدن شبنمی


اگر عشق دو چشم مانده به راه است

میان کوچه های کودکی ام تو شوق رسیدنی


اگر عشق هوای صبح مزرعه هاست

میان گندم زارها تو حس دویدنی


اگر عشق ترانه ایست

تو سرور هر غزل ترانه ای


اگر عشق بهانه ایست

تو خود بهانه ای، بهانه ای...


آبی...

دل من سیاست ولی آبی رو خیلی دوست دارم

روزای روشن آفتابی رو خیلی دوست دارم

 

با هوای تو توی کوچه های دلواپسی

غروب مبهم سرخابی رو خیلی دوست دارم

 

با خیال تو اگه باشه خیالی ندارم

شب تا صبح گریه و بی خوابی رو خیلی دوست دارم

 

میدونم یه روز میای عمریه بیقرارتم

انتظار تو و بی تابی رو خیلی دوست دارم

 

دوست دارم طناب ماه و بگیرم بالا برم

واسه این شبای مهتابی رو خیلی دوست دارم



به یاد حس پرامید خاطره های دور...


رویای ناتمام...

بگذار خواب ببینم... شب هنگام که بی خبر در خوابم آرام آرام می آیی چشم هایم را با شال رنگی ات می بندی، دست مرا میگیری و به دنبال خود می بری، مرا در عمق شب محو میکنی... 

من شب را می یابم هنگامی که دست های مهتابی تو در کوچه های تاریک دست مرا گرفته و به دنبال خودش میکشد تا شهر را نشانم دهد من روشنی روز را می یابم هنگامی که تنم میان حلقه دست های تو آزادترین لباس را بر تن دارد. من سرزمین عطرها را می یابم هنگامی که خانه یاس ها در انتهای خطوط تنت پنجره های مِهرش را باز کرده و با عطر شوق به انتظار نشسته... من آوای نوازشگر سرزمین بوسه ها را می یابم هنگامی که گل های لاله در چشم انداز مهربانی ات بر بوسه گاه پرمهرت روییده اند... ای روشنی مهتاب، ای مهربان من، بگذار خواب ببینم...


به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند...

نه به خاطر آفتاب…نه به خاطر حماسه...به خاطر سایه ی بام کوچکش...به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو...نه به خاطر جنگل ها...نه ب خاطر دریا...به خاطر یک برگ...به خاطر یک قطره...روشن تر از چشمهای تو...نه به خاطر دیوارها...به خاطر یک چپر...نه بخاطر همه انسانها...بخاطر نوزاد دشمنش شاید...نه بخاطر دنیا...به خاطر خانه ی تو...به خاطر یقینِ کوچکت...که انسان ، دنیایی ست...به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم...به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من...و لبهای بزرگ من بر گونه های بی گناه تو...به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی...به خاطر شبنمی بر برگ...هنگامی که تو خفته ای...به خاطر یک لبخند...هنگامی که مرا در کنار خود ببینی...به خاطر یک سرود...به خاطر یک قصه در سردترین شبها...تاریکترین شبها...به خاطر عروسکهای تو...نه به خاطر انسانهای بزرگ...به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند...نه به خاطر شاهراه های دوردست...به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد...به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک...به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام...به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک...

به خاطر تو...


الف. بامداد


دلم در آرزوها تن کشیده...

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش

چو می آید بپیچم عاشقانه

به دور قامت سرو روانش

 

دلم در آرزوها تن کشیده

سرم از بند غم گردن کشیده

خیال لحظه های عاشقانه

به رویاها مرا از من کشیده

 

گل شب بو زنم در گیسوانم

که تا یارم رسد گل بو بمانم

به لبهایم بمالم لاله ها را

لبش را با لبانم گل نشانم

 

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش...


نیمکت تنهایی من...

هوای ساکت بعدازظهرهای این نیمکت به دلم می نشیند. خورشید یواشکی شروع به پایین رفتن کرده و کنج خالی نیمکت آرام مرا در برمیگیرد، دوردست های خیره مانده در چشم هایم را محو می کنم و نگاهم را به این طرفتر می کشانم. سرش را پایین انداخته و آرام لبخندی میزند، چه حس خوبیست لبخند یک کودک را بفهمی... شانه هایش را جم کرده و به تصویر تار گنجشکی که بر روی ته مانده های باران چند ساعت قبل منعکس شده زل زده... آرام و پراحساس نگاهش میکند، میدانم در این لحظات دنیا فقط مال اوست، صدایش میکنم "اسمت چیه؟..." یواش جواب میدهد "هیس... پرواز میکند ها...". همچنان که خودم را ناخوانده در دنیای زیبای ساده اش مهمان کرده ام آرامشی وجودم را فرا می گیرد، چرخ دنده های ذهنم تکانی میخورد و فروغ بر افکارم سایه می افکند، "پرواز... پرواز... پرواز را به خاطر بسپار...". 

انگار هر دو بهم نگاه میکنند، دستش را سمتش دراز میکند ناگهان پرنده پرواز میکند. بلند میشود و سمتش میدود، برخورد کفش اش با سطح آب های باران دنیای کودکی ام را در چشم به همزدنی محو میکند، صدایش میکنم " آهای... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنیست..." سرش را برمیگرداند و لبخندی میزند و دوباره میدود...

نیمکت تنهایی من...


ساحل آرامش...

باید دوید سوی ساحل آرامش، آنجا که میشود مرغ های دریایی را با بهانه ای کودکانه ترساند، آنجا که فاصله ما تا دریا چیزی به جز صدف و نور و صدای تر ساحل نیست، آنجا که قلب برای زندگی بس است. دست هایت را به من بده، بیا مانند کودکی دوباره خاک بازی کنیم، دست هایم را زیر ماسه های خیس این ساحل یاد خواهی گرفت، یاد خواهیم گرفت، عشق بازی با ماسه و نور... انگشتت را دستم بگذار، میخواهم با قلم انگشت تو قلبی ماسه ای بکشم، راستش میدانم عاشق شده ای، لباس گِلی ات داد میزند...

سایه خورشید را زیر قلب انگشتی اش کشید و نوشت

"من و تو...

تاریخ به ساعت قلبمان لحظه عاشقی..."


رنگین کمان...

لا به لای پیدا و پنهان ذهنم را ورق میزنم، من همیشه از ارتفاع میترسیدم، یادم می آید سالها پیش رو به روی چرخ و فلک ایستاده بودم، دست هایم را از دلهره ارتفاع محکم به هم میفشردم تا اینکه ستاره ای را در آسمان دیدم، تصمیم گرفتم بروم و از آن بالا بالاها ستاره بچینم، دست هایم را رها کردم و به شوق ستاره ها آسمان را می نگریستم، در آن اوج همه چیز به رهایی چشم های من بود، ستاره در مشت من جا می شد و رنگین کمان از میان انگشتانم عبور میکرد و دنیای آدم ها که از بند انگشتان کوچک من هم کوچکتر بود... کسی راز ستاره را ندانست... و سال ها بعد حالا در این برگ های آخر دفتر، من دوباره از ارتفاع میترسم، من از ارتفاع تر کاغذ و جوهر و عشق میترسم... من از ارتفاع تر چشم های تو، از عمق غزل، از وسعت اتاق کوچک تنهایی تو میترسم... من از بلندی شوق پنهان تو میترسم... اما من راز ستاره را میدانم، بر روی آخرین برگ دفترم یک ستاره کشیدم و آن را رو به آسمان سمت نور گرفتم، میبینی رنگین کمان دوباره از میان انگشتانم عبور میکند...


من نوشتم بارون...

روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ سبز یه جاده کشیدم
جاده‌ای پُر از درخت و گل و یاس
جاده‌ای پُر از بهار و عطر یاس
رنگ سبزم کم اومد
باد اومد، پاییز اومد
روی جاده‌ی قشنگ
ابر اومد، بارون اومد
من نوشتم بارون

من نوشتم بارون...


روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ آبی دریا کشیدم
توی دریای قشنگ رو دیوار
من با رنگ آبی قایق کشیدم
رنگ آبیم کم اومد
موج اومد، بارون اومد
روی دریای قشنگ
ابر اومد، بارون اومد

من نوشتم بارون

من نوشتم بارون...


پنجره قلبم

پنجره قلبم را

به سوی چشم های تو باز می کنم

تا نگاه تو سرشار کند

لحظه لحظه احساسم را

تا من پر از حس تو بودن باشم

و تو

لبریز از احساس من

عشق دریایی است

تا در این دریا غرق نشوی

نمی توانی به مروارید کف آن دست پیدا کنی


دست های گرم تو

کسی چه میداند

شاید آن لحظه که اشک های زلال و گرم من

بر این کاغذ می نشست

تو هم گوشه آستینت

خیس بود

شاید از بغض دیروز

شاید از حس امروز

ای کاش

آن لحظه

در کنارت بودم

تا اشک هایت را پاک کنم

تا بگویم

همیشه کسی هست

که با اسم کوچک صدایت کند

تا سرود زندگی را

با هم

فریاد بزنیم

تا من

همه تو باشم

و تو

همه من

تا سرود هستی را تکرار کنیم

تا راز خلقت را دریابیم...


خیال تو...

خیال رویت امشب نمی گذارد

چشم های خسته من بر هم بنشیند

باید خیالت را با خود به رویاها ببرم

شاید چشم هایم رازی شوند ...


قصر یخی

چرا رفتی برای خودت قصر یخی ساختی ؟

می خوای سرمای احساس انسان ها را حس کنی ؟

حق داری

احساس می کنم همه یخ زدند

آخه کی و کجا میشه گرمای عشق رو حس کرد

شاید در ناکجاآبادی

هنگامی که من دیگر نباشم

حق داری

مراقب اشک هایت باش

چون هر کدام دریایی است که من در آن ها غرق شده ام

می ترسم گرمای وجود من قصر یخی ات را آب کند

مراقب اشک هایت باش

گرمای وجودت را احساس کن که سردترین احساس ها را چون موم در خود ذوب می کند.

رازهایی که می دانی را احساس کن

زنده بودن به زندگی را احساس کن

رنگین کمان را در یک افق روشن احساس کن

آرامش یک ماهی در قعر یک دریای طوفانی را احساس کن

راز دل من را احساس کن

سکوت شکننده قلب شیشه ایت را احساس کن

من را احساس کن ...


عظمت عشق...

به وسعت همه دریاها

به پاکی یک قطره شبنم

به نگاه معصومانه تو

به دنیای ساده زیبایی

عشق است که معنا می بخشد

تک تک واژه هایمان را زیبا می کند

خانه دلمان را از زیبایی از حسی سرشار از خود خود عشق لبریز می کند

و عشق عشق می آفریند...