کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

اندیشیدن در یک شب بارانی...

شاید عشق همین باشد...


دلم در آرزوها تن کشیده...

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش

چو می آید بپیچم عاشقانه

به دور قامت سرو روانش

 

دلم در آرزوها تن کشیده

سرم از بند غم گردن کشیده

خیال لحظه های عاشقانه

به رویاها مرا از من کشیده

 

گل شب بو زنم در گیسوانم

که تا یارم رسد گل بو بمانم

به لبهایم بمالم لاله ها را

لبش را با لبانم گل نشانم

 

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش...


مدادهایم را بیاور...

برایم چه آورده ای؟

طمع کودکی؟

حتما مدادرنگی هایم

که با چه دلهره ای

از خود جدایشان کردم

تا برایم بگویی

چطور درخت کاج را

کنار آن خانه کلیشه ای بکشم

مداد آبی را که تمام نکرده ای؟

می خواهم باران بکشم

خانه مان را

کنار دشت بارانی بکشم

مدادهایم را بیاور

تو قول دادی

هنوز سقف خانه را نکشیده ام

عجله کن

گویی امسال

باران هوس ایستادن ندارد

مدادهایم را بیاور

تو قول داده بودی


نیمکت تنهایی من...

هوای ساکت بعدازظهرهای این نیمکت به دلم می نشیند. خورشید یواشکی شروع به پایین رفتن کرده و کنج خالی نیمکت آرام مرا در برمیگیرد، دوردست های خیره مانده در چشم هایم را محو می کنم و نگاهم را به این طرفتر می کشانم. سرش را پایین انداخته و آرام لبخندی میزند، چه حس خوبیست لبخند یک کودک را بفهمی... شانه هایش را جم کرده و به تصویر تار گنجشکی که بر روی ته مانده های باران چند ساعت قبل منعکس شده زل زده... آرام و پراحساس نگاهش میکند، میدانم در این لحظات دنیا فقط مال اوست، صدایش میکنم "اسمت چیه؟..." یواش جواب میدهد "هیس... پرواز میکند ها...". همچنان که خودم را ناخوانده در دنیای زیبای ساده اش مهمان کرده ام آرامشی وجودم را فرا می گیرد، چرخ دنده های ذهنم تکانی میخورد و فروغ بر افکارم سایه می افکند، "پرواز... پرواز... پرواز را به خاطر بسپار...". 

انگار هر دو بهم نگاه میکنند، دستش را سمتش دراز میکند ناگهان پرنده پرواز میکند. بلند میشود و سمتش میدود، برخورد کفش اش با سطح آب های باران دنیای کودکی ام را در چشم به همزدنی محو میکند، صدایش میکنم " آهای... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنیست..." سرش را برمیگرداند و لبخندی میزند و دوباره میدود...

نیمکت تنهایی من...


کسی شاید باشه شاید...

قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر

زندون تن رو رها کن ای پرنده پر بگیر


اونور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن

اونور روزای تاریک، پشت نیم شبهای روشن


برای باور بودن جایی شاید باشه شاید

برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید


که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره 

برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره


حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوز 

اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه


تنهایی شاید یه راهه، راهی تا بی نهایت

قصه همیشه تکرار، هجرتو هجرتو و هجرت


اما تو این راه که همراه، جز هجوم خارو خس نیست

کسی شاید باشه شاید، کسی که دستاش قفس نیست...


باران باران...

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای

باران

باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست...


با من بیا

با من بیا

با من به آن ستاره بیا

به آن ستاره که هزاران هزار سال

از انجماد خاک ،و مقیاس های پوچ زمین دوراست

و هیچکس در آنجا از روشنی نمی ترسد

من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم

من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد

با من رجوع کن

من نا توانم از گفتن

بگذار پر شوم از قطره های کوچک باران

از قلب های رشد نکرده

از حجم کودکان به دنیا نیامده

بگذار پر شوم

شاید که عشق من

گهواره تولد عیسای دیگری باشد...


ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه

من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه

تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مثل شب

خود مهتابی تو اصلا خود مهتاب
مثل شب گود و بزرگی مثل شب
اگه روزم که بیاد
تو تمیزی مثل شبنم مثل صبح

تو مثل مخمل ابری
مثل بوی علفی
مثل اون ململ مه
نازکی اون ململ مه

که رو عطر علفا
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات

مثل برفایی تو
اگه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
تو همون قله مغرور و بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه ...


من نوشتم بارون...

روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ سبز یه جاده کشیدم
جاده‌ای پُر از درخت و گل و یاس
جاده‌ای پُر از بهار و عطر یاس
رنگ سبزم کم اومد
باد اومد، پاییز اومد
روی جاده‌ی قشنگ
ابر اومد، بارون اومد
من نوشتم بارون

من نوشتم بارون...


روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ آبی دریا کشیدم
توی دریای قشنگ رو دیوار
من با رنگ آبی قایق کشیدم
رنگ آبیم کم اومد
موج اومد، بارون اومد
روی دریای قشنگ
ابر اومد، بارون اومد

من نوشتم بارون

من نوشتم بارون...


رگبار

تو بارون که رفتی

شبم زیر و رو شد

یه بغض شکسته

رفیق گلوم شد

تو بارون که رفتی

دل باغچه پژمرد

تمام وجودم

توی آینه خط خورد

هنوز وقتی بارون

تو کوچه می باره

دلم غصه داره

دلم بی قراره

نه شب عاشقانه است

نه رویا قشنگه

دلم بی تو خونه

دلم بی تو تنگه

 

یه شب زیر بارون

که چشمم به راهه

می بینم که کوچه

پر نور ماهه

تو ماه منی که

تو بارون رسیدی

امید منی تو

شب نا امیدی...


اگه بارون بزنه...

صفحه ی کهنه ی یادداشتای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه…