کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

عاشقانه...

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر تو ام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک

 

ای تپش‌های تن سوزان من

آتشی در سایۀ مژگان من

ای ز گندم‌زارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

 

این دلِ تنگِ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

 

درد تاریکی‌ست دردِ خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها

سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کفِ طرارها

گم‌شدن در پهنۀ بازارها

 

آه ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه‌ام را آب، تو

بستر رگ‌هام را سیلاب، تو

در جهانی این‌چنین سرد و سیاه

با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه‌زارانِ تنم

 

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب

آفتاب سرزمین‌های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب‌تر

از بهاران تازه تر، سیراب تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست

چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست

عشق چون در سینه‌ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم

حیف از آن عمری که با «من» زیستم

 

ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات

خیره چشمانم به راه بوسه‌ات

ای تشنج‌های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه می‌خواهم که بشکافم ز هم

شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم

آه می‌خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم هایهای

 

این دلِ تنگِ من و این دود عود؟

در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این آوازها؟

 

ای نگاهت لای‌لای سِحر بار

گاهوار کودکان بی‌قرار

ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب

شُسته از من لرزه‌های اضطراب

خُفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

 

 ای مرا با شور شعر آمیخته

 این همه آتش به شعرم ریخته

 چون تب عشقم چنین افروختی

 لاجرم شعرم به آتش سوختی...


فروغ فرخزاد...


رویای ناتمام...

بگذار خواب ببینم... شب هنگام که بی خبر در خوابم آرام آرام می آیی چشم هایم را با شال رنگی ات می بندی، دست مرا میگیری و به دنبال خود می بری، مرا در عمق شب محو میکنی... 

من شب را می یابم هنگامی که دست های مهتابی تو در کوچه های تاریک دست مرا گرفته و به دنبال خودش میکشد تا شهر را نشانم دهد من روشنی روز را می یابم هنگامی که تنم میان حلقه دست های تو آزادترین لباس را بر تن دارد. من سرزمین عطرها را می یابم هنگامی که خانه یاس ها در انتهای خطوط تنت پنجره های مِهرش را باز کرده و با عطر شوق به انتظار نشسته... من آوای نوازشگر سرزمین بوسه ها را می یابم هنگامی که گل های لاله در چشم انداز مهربانی ات بر بوسه گاه پرمهرت روییده اند... ای روشنی مهتاب، ای مهربان من، بگذار خواب ببینم...


به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند...

نه به خاطر آفتاب…نه به خاطر حماسه...به خاطر سایه ی بام کوچکش...به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو...نه به خاطر جنگل ها...نه ب خاطر دریا...به خاطر یک برگ...به خاطر یک قطره...روشن تر از چشمهای تو...نه به خاطر دیوارها...به خاطر یک چپر...نه بخاطر همه انسانها...بخاطر نوزاد دشمنش شاید...نه بخاطر دنیا...به خاطر خانه ی تو...به خاطر یقینِ کوچکت...که انسان ، دنیایی ست...به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم...به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من...و لبهای بزرگ من بر گونه های بی گناه تو...به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی...به خاطر شبنمی بر برگ...هنگامی که تو خفته ای...به خاطر یک لبخند...هنگامی که مرا در کنار خود ببینی...به خاطر یک سرود...به خاطر یک قصه در سردترین شبها...تاریکترین شبها...به خاطر عروسکهای تو...نه به خاطر انسانهای بزرگ...به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند...نه به خاطر شاهراه های دوردست...به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد...به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک...به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام...به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک...

به خاطر تو...


الف. بامداد


خورشید حضور...

مرا در تنش غُسلِ تعمید داد

به من اسم شب، اسم خورشید داد

برای تمام نفس های من شعر گفت

مرا از ته خــــــــاک بیدار کرد

مرا شستشو داد، آغار کرد

مرا خط به خط خواند، تکرار کرد

شکارِ همه لحظه ها را به من یاد داد

برای من از شاخه برگی جدا کرد و گفت:

جنگل شو، شـــــــاعر

من از ارتفاعِ  تَرِ کاغذ و جوهر و عشق جاری شدم...

شبی کفشم از گَنگ تر شد،

به من یاد داد ارتفاعِ  ترِ گَنگ را در تهِ خواب گُنگِ سفر گُم کنم

به من گفت:

گُم باش و پیدا، که از سایه ها آفتابی تری

من و سایه را دوخت بر لاله

با لایه های گلایه

من و سایه را بُرد، تا پشتِ رمز و کنایه

من و سایه را بُــــــرد، تا آفتابی ترین من

مرا در تمام نفسهای خود شیر داد

مرا در تنش غسل تعمید داد

به من اسم شب، اسم خورشید داد...


نامه ات...

"نامه ات چقدر زیبا بود ، هر خطش را سه مرتبه خواندم و بعد آن را تا نخورده ، روی یک دفتر چسباندم . نامه ات چقدر خوشبو بود ، بوی گلهای رازقی می داد ، حرفهایت هنوز هم عطر پاییز عاشقی را می داد..."


دلنوشته هایی که بر روی پیانو می نشیند...


دلم در آرزوها تن کشیده...

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش

چو می آید بپیچم عاشقانه

به دور قامت سرو روانش

 

دلم در آرزوها تن کشیده

سرم از بند غم گردن کشیده

خیال لحظه های عاشقانه

به رویاها مرا از من کشیده

 

گل شب بو زنم در گیسوانم

که تا یارم رسد گل بو بمانم

به لبهایم بمالم لاله ها را

لبش را با لبانم گل نشانم

 

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش...


حس غریب آشنا...

بعضی حس ها گفتنی نیست شاید از جنس لمس کردن یا لبریز شدن از یه آهنگ باشه که در عمق وجودت، تو رو سمت خودش می کشونه. بعضی وقتا یه لحظه هایی هستند که خود خود درون گمشده ات هستند... حسی که میبردت به لحظه ای که هنوز به دنیا نیومدی، هیچ صدایی احساس نمی کنی جز آرامش درونت، از خودت میپرسی چرا سالها زندگی کردی، دنبال چی بودی... دلت میخواد همه دنیای حضور رو به یک آهنگ طنین انداز که ازل تا ابد در عمق وجودت جاریست واگذار کنی. در این لحظه لحظه های زیبای تر، معنای زندگی را از اون درون زیبات از همون جایی که نمیدونی کجاست چیه اما میدونی راست میگه لمس میکنی، دلت میخواد به خاطر همه لحظه هایی که درون صاف و زلالت غرق نشده بودی بری بیرون، بری و تک تک قطره های بارونو لای انگشتای نازت لمس کنی، میخوای خود خود بارون باشی، طنین نگاه شبنم بر برگ برگ گل سرخ باشی، اصلا میخوای همون درون مبهم و آشنای خودت باشی... حس تر بارونو با قلبت لمس کنی... حقیقت عشقو حس کنی...


یکی بود یکی نبود...

یکی بود یکی نبود

یه عاشق دل خسته بود

دلش یه دنیا بود

قصه یه رویا بود

دریا همیشه دریا بود

آه نگاه من چه بی ما بود

یه جاده بی انتها بود

قدم هاش خسته بود

دو چشمش بسته بود

از همه جا رسته بود

گریه کار هر شبش بود

یه حرفی بر لبش بود

دیگه طاقت نداشت

دیگه راحت نداشت

یکی بود یکی نیود

یه قلب خسته بود

هر شب زانوهاشو بغل می کرد

هر شب با شعرش

نگاهی به وسعت شب می کرد

یکی بود یکی نبود

دریا در من بود

قصه یه شب بود

یه شب تاریک

که همیشه ادامه داشت

در پشت یک پنجره

که دیگه هیچ روزنی نداشت

یکی بود یکی نبود

یه روز اومد

اینجاشو تو بگو

هر چی دلت خواست بگو

یادت باشه روز تو روز منه

پس خوب بگو گلکم منو بگو

اینجاشو تو بگو

نه تو نگو ما بگو

پس خوب بگو گلکم منو بگو

قصه ما تموم شد

قصه ما راسته مگه نه؟

اینو تو بگو...