کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

نیمکت تنهایی من...

هوای ساکت بعدازظهرهای این نیمکت به دلم می نشیند. خورشید یواشکی شروع به پایین رفتن کرده و کنج خالی نیمکت آرام مرا در برمیگیرد، دوردست های خیره مانده در چشم هایم را محو می کنم و نگاهم را به این طرفتر می کشانم. سرش را پایین انداخته و آرام لبخندی میزند، چه حس خوبیست لبخند یک کودک را بفهمی... شانه هایش را جم کرده و به تصویر تار گنجشکی که بر روی ته مانده های باران چند ساعت قبل منعکس شده زل زده... آرام و پراحساس نگاهش میکند، میدانم در این لحظات دنیا فقط مال اوست، صدایش میکنم "اسمت چیه؟..." یواش جواب میدهد "هیس... پرواز میکند ها...". همچنان که خودم را ناخوانده در دنیای زیبای ساده اش مهمان کرده ام آرامشی وجودم را فرا می گیرد، چرخ دنده های ذهنم تکانی میخورد و فروغ بر افکارم سایه می افکند، "پرواز... پرواز... پرواز را به خاطر بسپار...". 

انگار هر دو بهم نگاه میکنند، دستش را سمتش دراز میکند ناگهان پرنده پرواز میکند. بلند میشود و سمتش میدود، برخورد کفش اش با سطح آب های باران دنیای کودکی ام را در چشم به همزدنی محو میکند، صدایش میکنم " آهای... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنیست..." سرش را برمیگرداند و لبخندی میزند و دوباره میدود...

نیمکت تنهایی من...


Sunset to sunrise

از غروب من تا طلوع تو

راهی به جز جاده باریک دستات نیست

چتری به جز یه آسمون ستاره

پشت اون نگاه زیبات نیست

از غروب من تا طلوع تو

همون ابران

همون ابرا که اگه بارون بزنن

چیزی به جز هوای تو ته صدام نیست

غروب من بی تو طلوع نمیکنه

عزیز من چرا چشمای تو تره

غروب من همون دیروز دیروزه

میدونم تو فردای فردایی

بیا که هیچی مثل نگاه زیبات نیست...


تو نیستی که ببینی...

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب، می نگرند.


تمام گنجشکان
که در نبود تو
مرا به ملامت گرفته اند:
تو را به نام صدا می کنند
هنوز نقش تو از فراز گنبد کاج
کنار باغچه، زیر درخت ها،
لب حوض
درون آینه ی پاک آب می نگرند


تو نیستی که ببینی ، چگونه پیچیده ست
طنین عطر نگاه تو در ترانه ی من.
تونیستی که ببینی ،چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من.


چه نیمه شب ها،کز پاره ی ابر سپید
به روح لوح سپهر
تو را ، چنان که دلم خواسته ست،ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم هم زدنی
میان آن همه صورت، تو را شناخته ام


به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ،آینه، دیوار، بی تو غمگینند


تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
تو نیستی که ببینی چگونه ، دور از تو
به روی هرچه دراین خانه است
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
نو نیستی که ببینی ، دل رمیده ی من
به جز تو ، همه چیز را رها کرده ست.


غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته ی جان همیشه بیدار ست


تو نیستی که ببینی

دوستت دارم
بسیار
هنوز...


باران باران...

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای

باران

باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست...


خانه نزدیک دریا زود ویران میشود...

یک نظر بر یار کردم ، یار نالیدن گرفت

یک نظر بر ابر کردم ، ابر باریدن گرفت


یک نظر بر باد کردم ، باد رقصیدن گرفت

یک نظر بر کوه کردم ، کوه لرزیدن گرفت


تکیه بر دیوار کردم ، خاک بر فرقم نشست

خاک بر فرقش نشیند ، آنکه یار از من گرفت


رنگ زردم را ببین ، برگ خزان را یاد کن

با بزرگان کم نشین ، افتادگان را یاد کن


مرغ صیاد تو ام ، افتاده ام در دام عشق

یا بکش یا دانه ده ، یا از قفس آزاد کن ، از قفس آزاد کن


ابر اگر از قبله خیزد ، سخت باران می شود

شاه اگر عادل نباشد ، مُلک ویران می شود


یک نصیحت با تو دارم ، تو به کس ظاهر مکن

خانه ی نزدیک دریا زود ویران میشود


یار من آهنگر است و دم ز خوبان می زند

دم به دم آتش به جان مستمندان می زند


طاقت هجران ندارد ، قلب پاکش نازکست

گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان میزند...


سحرم کشیده خنجر...

چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری

 نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری


 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

 که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری


 سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست

 تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری


 به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟

 که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری


 به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

 بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


ستاره چشم هایت

ستاره چشم هایم بی تابند

نگاه در گذر خاطره ها خواهد لغزید

چشم در قلب خطر خواهد شکفت

زندگی سیلی است میان تلاطم خاطرات

یک اندیشه چگونه میشکند لحظه لحظه های بی دردی را

سکوت تنها پاسخ بی پاسخ ترین پرسش ها

شاید در انتهای مکث من آرامشی پردرد باشد

یک جمله با یک نقطه پایان می یابد

اما واژه های بی پایان سرگردان

در هیچ بندی آرام نخواهند گرفت...


کوچه خیس از عشق...

عشق عشق می آفریند

و نگاه پرمهر تو را عاشق می کند

زندگی مکث میان دو واژه "عشق" است

عشقی برای آغاز

عشقی برای جاودانگی...