کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

هر چی آرزوی خوبه مال تو...

خیال روزهای روشن را باید پشت دیوارهای خاکی در کوچه های تنگ مهربانی جست. نمیدانم چرا کنار همه آرزوهای خوبم همیشه یک درخت انار بود، درختی با انارهای سرخ سرخ بر انتهای شاخسارهای بلند بالایش که دست هیچ کس به آن ها نمی رسد، اما میدانم دست هایم بزرگ نشده اند، هنوز چیدن انار بهترین لحظه هایشان است، مانند چیدن گل های یاس از باغچه مهربانی تو... تک تک آرزوهایم را صدا میکنم تا بهترین هایشان را برایت کنار بگذارم، بگذار سرخی انار را برایت آرزو کنم، این چه رازیست نامت را که می آورم در میان درخت ها جنبشی برپا میشود، همه انارها شوق رسیدن دارند، انگار آن ها هم سرخی کمالشان را میان دست های گرم تو جستجو می کنند... میان این سکوت، میان این شب های نیمه جان، میان این روزها که درگذرند شاید فقط این کاغذها بمانند، پس بگذار بهترین واژه ها رویشان بماند... بگذار بهترین ها همیشه برای تو باشد...

هر چی آرزوی خوبه مال تو...


کوچه بنفشه ها...

 ای کاش آدمی وطنش را
 
مثل بنفشه ها
 
یک روز می توانست
 
همراه خویشتن
ببرد هر کجا که خواست
 
در روشنای باران
 
در آفتاب پاک...


حس غریب آشنا...

بعضی حس ها گفتنی نیست شاید از جنس لمس کردن یا لبریز شدن از یه آهنگ باشه که در عمق وجودت، تو رو سمت خودش می کشونه. بعضی وقتا یه لحظه هایی هستند که خود خود درون گمشده ات هستند... حسی که میبردت به لحظه ای که هنوز به دنیا نیومدی، هیچ صدایی احساس نمی کنی جز آرامش درونت، از خودت میپرسی چرا سالها زندگی کردی، دنبال چی بودی... دلت میخواد همه دنیای حضور رو به یک آهنگ طنین انداز که ازل تا ابد در عمق وجودت جاریست واگذار کنی. در این لحظه لحظه های زیبای تر، معنای زندگی را از اون درون زیبات از همون جایی که نمیدونی کجاست چیه اما میدونی راست میگه لمس میکنی، دلت میخواد به خاطر همه لحظه هایی که درون صاف و زلالت غرق نشده بودی بری بیرون، بری و تک تک قطره های بارونو لای انگشتای نازت لمس کنی، میخوای خود خود بارون باشی، طنین نگاه شبنم بر برگ برگ گل سرخ باشی، اصلا میخوای همون درون مبهم و آشنای خودت باشی... حس تر بارونو با قلبت لمس کنی... حقیقت عشقو حس کنی...


تو که همه عمر دیر رسیدی...

ای تو که همیشه دیر رسیدی...

می دانی سخت است عشق باشد و تو نباشی

راستی نگفتی دست هایت کجا گم شد...

راستش این روزها هوای پر باز نیامدن هم دیگر خیلی تکراری شده، گاهی بوی دلنشین خاک نم زده در کوچه های دلتنگی هم عالمی دارد، مگر نمی دانستی کوچه خیس از عشق با تو پر از حس خنک شبنم زده سپیده دمان صبحی مه آلود خواهد بود... پس باغ را باور کن، برگ را از بر کن...

باید رفت

در حوالی های دلتنگی هایم

طراوت باران هنوز به انتظار نشسته...


دست های گرم تو

کسی چه میداند

شاید آن لحظه که اشک های زلال و گرم من

بر این کاغذ می نشست

تو هم گوشه آستینت

خیس بود

شاید از بغض دیروز

شاید از حس امروز

ای کاش

آن لحظه

در کنارت بودم

تا اشک هایت را پاک کنم

تا بگویم

همیشه کسی هست

که با اسم کوچک صدایت کند

تا سرود زندگی را

با هم

فریاد بزنیم

تا من

همه تو باشم

و تو

همه من

تا سرود هستی را تکرار کنیم

تا راز خلقت را دریابیم...


خط ستاره ها

خط ستاره ها را دنبال کردم

انتهایش نقطه چین بود

فریادها همه بی آوا خواهد بود

ستاره چشمک زن در این سطر خاموش خواهد شد

"ستاره ها حرف نمی زنند"

چشم ها در نگاه کدام عشق بی غزل خواهد خفت

یک کوچه یک چراغ یک پنجره

همه ی عظمت سادگی

پنجره بسته شد

چراغ خاموش و کوچه تاریک

اینجاست

عظمت بربادرفته سادگی...


کوچه خیس از عشق...

عشق عشق می آفریند

و نگاه پرمهر تو را عاشق می کند

زندگی مکث میان دو واژه "عشق" است

عشقی برای آغاز

عشقی برای جاودانگی...