کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

درختان زیبای خاطره

دست هایشان را با طنین لبخند گشوده اند

و شب آن سوها

دور از ما

در خواب خویش فرو رفته

ای هوای جنگل های بارانی ام

پلک های سپیده دم

چه سرشار از شبنم مهرند

ای نفس های لحظه ی بی قراری ام

بر روی هر شاخه ی درخت مهربانی ات

خاطره ای آرام نشسته است

و ستاره ها چه سپیدبخت اند

که خود را به مهربان ترین درخت زمین آویخته اند

ای روشن تر از ستاره، مهتاب، آینه

دست هایت

چه پرشکوه شاخه های آن درخت اند

که تنت بر آن ها

میوه مهر می پروراند

و من بهار توام

که روزی دل انگیزترین میوه های انگشتانت را

لمس خواهم کرد...


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان برادری‌ست

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی‌ست

و قلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست‌وجوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می‌کشم...


الف. بامداد


آرامش نه در قعر آبی دریاست

و نه در میان جنگل های بکر

نه در وسعت بی انتهای آسمان است

و نه در بلندای کوه های بی عبور

آرامش میان دست هایست

که همیشه نگرانت هستند...


روزها بی هیچ امیدی میگذشت و من پشت پنجره ی سوت و کورم شاخه های خشک درختان زمستان را نظاره میکردم. من بی خبر از کسی بودم که زیر این آسمانِ پر از راز او نیز به شاخه های خشکیده ی درختان مهربانی می نگریست. همیشه با خود میگفتم آن کس که نگران من است در کدام سوی آسمان زیر کدام حجم سکوت به کدام ستاره ی بی نام و نشان خیره شده؟ و باز بی پاسخ بودم و اشک های بی تاب دوباره مرا بی خواب میکرد. من به زمستان پنجره خیره مانده بودم و دست هایم یخ زده بود و تو نیز در آن سوی آسمان با اشک های گرمت حرف ها داشتی. در گذر روزهای سرد من دانستم که مهربانی به سان قطره ی کوچک و دوست داشتنی است که همه دریا را از خویش رنگ میکند. یک شب که خواستم دیگر شب نباشد نوری در آسمانم درخشید و ستاره ای مهربان، پشت پنجره ام روشن شد و حجم سرد تنهایی ام را به خود دچار کرد. و ستاره آمد و آسمان شد، دشت شد، دریا شد، جنگل ها شد، و ستاره ستاره شد...


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

صبح امید که بد معتکف پرده غیب

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

قصه غصه که در دولت یار آخر شد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد


سبز منم که می‌زنم رنگ به برگ و بارِ تو

روز منم که می‌خزم باز به سایه‌سار تو


یار منم که می‌برم حافظه‌ی دیار را

دوست منم قدم قدم دور اما کنارِ تو


ناب منم که می‌خرم تلخ‌ترین شراب تو

آب منم که می‌روم تا تهِ خواب‌زار تو


داغ که نه باغ توام، لاله‌ی زخمگاهِ من

مست منم که می‌چکم از سر آبشار تو


اوج منم، غزل منم، موج به اندازه‌ی تو

باد منم به نرمی‌ حریر تیغ‌دار تو


شور منم به ساز تو، تلخ‌تر از نماز تو

راز منم بسته‌ی تو، سبزترین بهار تو


شهیار قنبری


آنجا که سخن ناتمام می ماند

بانگ سفر

آغاز خویش را ندا میدهد

دوباره راه ها مرا به خود می خوانند

از این سرزمین بی خاطره خواهم گذشت

قدم های خسته ام را

در شهر آب ها تر خواهم کرد

تو نیز از هوای بی عشق گذر کن که

آب ها

به انتظار روی تو

آینه در دست گرفته اند

یک روز

پشت هر پنجره

گلدان های بنفشه سبز خواهد شد

آن روز در هوای بامداد

به این سو ها گذری کن

و ندای خواب آرام کودکان را

به برکه های آرامش هدیه بده

بر بلندای شهر

با فانوسی روشن هوای عشق را می نگرم

زمزمه ای در دوردست پیداست

کیست آنکه با ساز عشق

در کوچه مهربانی

میان فانوس های روشن می گذرد؟

باز برمی خیزم و سوی چشم هایی آشنا

در تاریکی شب محو می شوم...


فانوس خورشید در دوردست ها روشن است

ابرهای دل آرام حجم آسمان را پرخاطره کرده اند

و موج ها

سوی ساحل نور می آورند

تو آن سو

در سرزمین خورشید

با چشم هایی روشن

راه را نشان میدهی

و من این سو

دست هایم را به نوازش موج هایی سپرده ام که

یک دریا امید را

از سرزمین نورهای طلایی می آورند

ای مهربان تر از آب ها

راه خورشید را نشانم بده...


قاب پنجره آرام آرام تاریک می شود

سایه ی درختان نگاهم را هاشور می زند

ابرهای خسته امتداد خویش را تا بی کران ها فریاد می زنند

سنگینی شب بر شاخه های بید مجنون می ریزد

پشت هر پنجره

در دوردست ها

ستاره ای خواهد رویید

نام تک تک ستاره ها را به خاطر بسپار

که هر پنجره را صبحیست

و هر روزن انتظار را سحری خواهد گشود

ای درختان سرو

دست های شما در جستجوی کدام آسمان آبیست؟

دشت ها

که آفتاب، تن های طلایی تان را از خویش گرم کرده

در شوق انتظار کدام قاصدک

گونه هایتان اینگونه سرخ شده؟

و وسعت آغوشتان را به انتظار کدام قدم های کوچک گشوده اید؟

ای روشنی مهتاب

در پی دست های کدام رهگذر

ساعت ها در کوچه های پریشانی شب پرسه میزنی؟

اگر ستاره ها به خواب رفته اند

تو آن ستاره همیشه روشن باش

یک مهتاب و یک پنجره

همیشه برای آبی آسمان کافیست...


مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که خونه هاش همیشه آفتابیه

بوم خونه هاش همش مهتابیه

اونجا که حرفا بوی گل یاس میدن

و نگاها پر از طراوت گلای ناز میشن

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که لباسا بوی عشق میدن

و پنجره هاش چه دلبازن

و حیاطاش پر از گلدونای کوچیک و نازن

اونجا که آسمون آبیش پر از صدای گنجیشکاست

و هوای نفس هاش چقدر خنک و زیباست

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که لبخند، نقاشی بچه هاست

و کوچه هاش پر از خندست

و یه آسمون مهر سهم همست

اونجا که پستچی هر صبح پیام مهر میاره

و همه همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزنن

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست...


یه‌ شب مهتاب‌

منو می‌بره‌

باغ انگوری

دره‌ به‌ دره

اون‌ جا که‌ شبا

یه پری‌ میاد

پاشو میذاره

شونه‌ می‌کنه

یه شب مهتاب‌

منو می‌بره

اون‌ جا که‌ شبا

تک‌ درخت بید

می‌کنه‌ به‌ ناز

که‌ یه‌ ستاره‌

یه‌ چیکه‌ بارون‌

سر یه‌ شاخه‌ش‌

یه‌ شب مهتاب

منو می‌بره‌

مث شب‌پره‌

می‌بره‌ اون‌ جا

تا دم سحر

با فانوس خون‌

تو خیابونا

عمو یادگار

مستی‌ یا هشیار

مستیم‌ و هشیار

خوابیم‌ و بیدار

آخرش‌ یه‌ شب‌

از سر اون‌ کوه

روی این‌ میدون

یه‌ شب‌ ماه‌ میاد

ماه‌ میاد تو خواب‌

کوچه‌ به‌ کوچه‌

باغ آلوچه‌

صحرا به‌ صحرا

پشت بیشه‌ها

ترسون‌ و لرزون‌

تو آب چشمه‌

مویِ پریشون‌

ماه‌ میاد تو خواب‌

ته اون‌ دره‌

یکه‌ و تنها

شاد و پرامید

دستشو دراز

بچکه‌ مث

به‌ جای میوه‌ش‌

بشه‌ آویزون‌...

ماه‌ میاد تو خواب‌

از توی زندون‌

با خودش‌ بیرون‌

که‌ شب سیا

شهیدای شهر

جار می‌کشن‌

سر میدونا

مرد کینه‌دار

خوابی‌ یا بیدار؟

شهیدای شهر

شهیدای شهر

ماه‌ میاد بیرون‌

بالای دره‌

رد می‌شه‌ خندون‌

یه‌ شب‌ ماه‌ میاد...


بیا و مهربونم باش

یه ستاره تو آسمونم باش

بزا تا ابرا برن

بیا و خورشید زمستونم باش

یه روز با موجای دریا بیا

با یه قلب مهربون بیا

از پشت ستاره ها

با یه رنگین کمون بیا

اگه بیای هفت آسمون

همش آبی میشه

خورشیدِ مهربون

همیشه طلایی میشه

رنگ میاد

مهر میاد

عشق میاد

نور میاد

شور میاد

سرور میاد

یه باغ انگور میاد

بادا همه نسیم میشن

عشقا چه دلنشین میشن

روزا همه بهاری و

شبا همیشه بهترین میشن

ستاره ی مهربون

بیا و مهربونم باش...


گر جان عاشق دم زند

آتش در این عالم زند...


وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن می‌رسه

هر چی که جاده‌س رو زمین به سینه من می‌رسه

آه

ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم

وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟

گل‌های خواب‌آلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟

دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟

مگه تن من می‌تونه بدون تو زنده باشه؟

ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم

عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس می‌خوام

عمر دوباره منی تو رو واسه نفس می‌خوام

ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم...


آن گاه که احساس قلم را در دست می گیرد مرا چه هراسی است که واژه ها بر خط عشق پیش می روند و جاده هایی بی انتها را سوی طراوت دنیایی دیگر باز می کنند. دنیایی که دور از قانون آهن هاست. فصل تو فصلی است که عشق زبان می گشاید و از راه حل خویش سخن می گوید؛ از راه حل عشق. فصلی که احساس برمی خیزد و در پی آزادی خویش از کنار فصل ها می گذرد و به دنیایی می رسد که همیشه یک فصل دارد: فصل تو.