پاییز دوباره دفتر احساس را می گشاید
من به ادامه ی جاده ها می نگرم
به ادامه ی ادامه ی درخت ها
جنگل ها
رودها
برگی در دست هایم می نشیند
شبنمی بر پنجره ی من میلغزد
سکوتی در شعرم میپیچد
اکنون دانستم راز این روزها را
برای همیشه از برگ ها خواهم گفت...
آرین
ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستیام از یک نگاه تو
از هر دو جهان بیگانه، شد خانهی دل میخانه
چو تویی کنارم، غم ندارم، در پناه تو
با تو دنیا، باغ رویا
در چشم تو صد میکده مِی میبینم
سرمستی دل با نگهی میجویم
در آینه جز نقش تو کِی می بینم
کِی جز ره مهر تو رهی میپویم
ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستیام از یک نگاه تو
با تو دنیا، باغ رویا
عشق تو پناهم، غیر از تو نخواهم
ای راحت جان من، شوق دو جهان من
با تو بود دنیا، باغ رویا
بی تو همه دردم، چون آتش سردم
ای مایهی جوش من، ای از تو خروش من
با تو بود دنیا، باغ رویا
ای شوق مستی من از تو، با من تنها تو بمان
راز دل قصهی غم بشنو، سوز جان را بنشان
ای شور هستی من از تو، با من تنها تو بمان
راز دل از سخنم بشنو، سوز جان را بنشان
ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستیام از یک نگاه تو
از هر دو جهان بیگانه، شد خانهی دل میخانه
چو تویی کنارم، غم ندارم، در پناه تو
با تو دنیا، باغ رویا...
شاعر: لعبت والا
آهنگ زیبای باغ رویا با صدای پریسا
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه، وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند
ای غنچه رنگین پرپر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ی ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه ی مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
پیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
فریدون مشیری
کوچه های باریک و بی انتها
و خانه هایی پر از آینه های امید
و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است ، کتابی پیچیده ، در مخمل سبز ایمان
و تحول و یقین ، و رویشی نو ، و بینشی تازه
در خانه ی قلبت را باز کن تا نماند پشت دری بسته محبت
نا امیدانه به این عشق سلام مکن
قریبانه به این خوشبختی منگر
که جقد سیاه بخت شوم سالهاست که از بام خانه ات پریده
و آنچه بر جای مانده است
پرستوی خبرچین عاشقیست ، که خبر می آورد از آسمانی آبی و صاف
آسمانی که منتظر پرواز پرنده ایست ، تا او را ببرد
ببرد به سرزمین گرم خیال
به سرزمینی با پنجره های گشوده به آبادی
به شاخساران سبز زیتون
و خوشه های زرد گندم
و موهای طلایی خورشید
به طراوت ، که از دستهای شبنم می چکد
و تازگی ، که بر نوک کوهی ، نشسته است
و خون سرخ شقایق ، که در رگها جاریست ، در رگهای دختران ساده دل عاشق
و بادی که نرم و بی وسوسه می وزد ، بر بیشه های سبز بلند
و کوچه های باریک و بی انتها
و خانه هایی پر از آینه های امید
و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است ، کتابی پیچیده ، در مخمل سبز ایمان
و تحول و یقین ، و بینشی نو ، و رویشی تازه
آسمانی منتظر پرواز پرنده ایست ، تا او را ببرد
ببرد به سرزمین گرم خیال
به راهی تازه ، راهی که نه پر از سایه های ترس است ، نه خالی از احساس امنیت
راهی که منتظر پای توست ، تا در آن قدم بردارد ، و منتظر شهامتیست ، که او را طی کند
قدم جلو بگذار ای سایه ی گم شده در تیرگی ها قدم جلو بگذار
در خانه ی قلبت را باز کن تا نماند پشت دری بسته محبت...
مسعود فردمنش