گلاب میخوام که بو کنم
هوارو شستشو کنم
شراب میخوام وضو کنم
خدا رو آرزو کنم
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
آبی بروی گل بزن
به هر ستاره زل بزن !
به هر ترانه پل بزن !
نقاره و دهل بزن !
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
شمیم گلزارو بیار !
لاله تبدارو بیار
عطر علفزارو بیار
نافه تاتارو بیار
طبله عطارو بیار
چتر سپیدارو بیار
عبای دلدارو بیار
تاجو بیار!
تختو بیار!
حمایلو رختو بیار!
فرشای زربافو بیار!
چراغ پر نفتو بیار!
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
عشقو به آسمون ببر!
آروم و مهربون ببر!
به کوه بیستون ببر!
به کاخ چلستون ببر!
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
لطف پریوار کنین!
خانو خبردار کنین!
آتیشو انبار کنین!
خاکو گهربار کنین!
خواجه رو بیدار کنین!
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
تنگو پر ازگلاب کنین!
پر از گلاب ناب کنین!
ندیمه ها با گل بیان!
با دف و با دهل بیان!
هرچی گله پیرن کنن!
شکوفه هارو تن کنن!
سلام به یاسمن کنن!
بگن سلام خوش اومدی!
خوبه که سرخوش آمدی!
صدتا سوار سوا کنین!
دروازه هارو وا کنین!
هلهله و خروش کنین!
اسبارو ترمه پوش کنین!
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
به هر محل گذر کنین!
اتابکو خبر کنین!
هوا باید الک بشه!
هفت قلم بزک بشه!
خورشید باید سرخاب کنه!
ابر سیاهو آب کنه!
کوهو باید نقاشی کرد !
دشتو باید آب پاشی کرد!
نقاشا فراشی کنن !
فراشا نقاشی کنن!
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
مهتابو جستجو کنین !
دامنشو رفو کنین!
ماه باید تموم باشه!
پهن رو آسمون باشه!
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
ستاره ها زمین بیان!
از نردبون پایین بیان!
یه کار دیدنی کنن!
تو چشمه آب تنی کنن!
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
رقعه زرکوبو بیار!
کاغذ مرغوبو بیار!
چرم طلاکوبو بیار!
شاهد محبوبو بیار!
ستاره سحر میاد
یاسمن از سفر میاد
طاق زمین طلا میشه
جهان بکام ما میشه
دوباره خرسند میشم
شاه سمرقند میشم...
علیرضا میبدی
به سوی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم
مگر تو را جویم
بگو کجایی
نشان تو
گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم
بگو کجایی
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تورا جویم حدیث دل گویم
بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم
دگر چه خواهی
یکدم از خیال من
نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
یکدم از خیال من
نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من
اسیر روی توام
به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم
بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم
دگر چه خواهی...
عبدا... الفت
به یاد آخرین ستاره ی شب، آندره تارکوفسکی...
تعهد هنرمند جز جستجوی مطلق نیست...
آندره بیست و هشت سال گذشت، بیست و هشت سال از ایثار گذشت... کودک چهار ساله، اکنون الکساندر شده اما هنوز هم درخت خشک کنار ساحل به انتظار کسی از جنس ایثار است... آه آندره عزیز دنیای امروز تشنه تر برای ایثار الکساندرهاست، گاهی باید ایثار کرد آنجا که دوچرخه ها به انتظار قدم های اندیشه اند، آندره عزیز نهال چهارساله خواهم کاشت، شاید اینبار کنار ساحل تنها نباشد... نهال چهارساله ای خواهم کاشت شاید اینبار دنیا پر از دوچرخه شود...
"راه جاودانگی و ابدیت از ایثار میگذشت. رازهای جهان پس از فقدان همه چیز آشکار خواهد شد . در نیستی آنگاه که خانه به آتش کشیده شده و فرزندان رانده و زبان در کام و زنی با دوچرخه تمام دشت را عاشقی میکند . حالا وقت شکوفه دادن درخت خشک کنار ساحل است . ایثار قابلهی ایمان است در زهدان سرشت و سرنوشت و "ایثار" قسمتی از وجود ما . آه ! آندرهی عزیز..."
عزیز من... روزها و شب ها در یاد تو میگذرند، در انتهای کوچه رسیدن همیشه منتظرت هستم، یک روز تو بر آسمان خواهی گذشت... تو که از اهالی کوچه همیشه صبحی... یک روز تو خواهی آمد تا در کوی مهر عشق را معنی کنی... یک روز به اشک های شبانه ام خواهی رسید... غوغای ستارگانم بگذار دل ها دریا شوند که حضورت آرامشی از جنس دریاست... تو که دریایی، تو که موجی بر ساحل آرامش قلبم... آنجا که زندگی از تو جاریست... تو که ستاره ای که شب را زنده نگاه داشته، که دستان امید به بلندی آسمان است... تو که دنیایی، تو که یک بار برای همیشه همه هستی خواهی بود... عزیزم دلتنگم دلتنگم برای آن شکوفه گیلاس... بی قرارم... من برای یاس بی قرارم که کوچه کوچه عطر تو را میخواند... بیا که یاس ها دلتنگند...
میان آفتاب و ترانه
تو ترانه باش آفتاب من
بی بهانه باش
بی بهانه تر از چشم های عاشق
برای چهره ام
گرم ترین شال های زمستانی باش
میان خانه ی قلب کودکانه ام
گرم ترین کرسی های یلدا باش
باز کن پنجره را
تو میان همه درها باش...
در میانه کوچه پاییز
دلم شوریده رنگ های دل انگیز است
تو از کدام راه ها گذشتی
که درختان این گونه عاشق شده اند
ببین کوچه ها چگونه پر از برگ های عشق شده اند
قدم های پاییزی ام در امتداد درختان عاشق
مرا به کوی بیداری تو می رساند
دوباره کوچه پاییزی شعرهایم را میدوم
من هوای تو را میدوم
می روم سوی آب ها
سوی سرزمین خواب ها
به آن برکه بی عبور رازها
می روم که دست هایم
میان خواب آرام پاییز
مهمان یک مشت شعر آبیست
آب پر از آینه ی توست
تو در آب شعر ریخته ای
که تنش لبالب از برگ های سرخ پاییزیست
دوباره بگو تو از کدام راه ها گذشتی
که درختان که آب که باران اینگونه عاشق شده اند
دلم بی قرار است
دلم بی قرار سطری بی انتهاست
من بی انتها را با کفش های کودکانه میدوم
دوباره آسمان را بی بهانه میدوم
سفری تا بی نهایت
تا لبریز شدن از گل یاس
گل یاس پرسید
چه کسی در آب شعر ریخته است؟
لبخندم گفت تو بگو که آب آینه ی توست
می آیم میان کوچه پاییزم
دوباره رنگ میریزم
سپیده دم صبح است
دیشب باران باریده
کوچه خلوت است
پر از طراوت است
انگار قدم های مهربانیت در راهند...
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود...
فروغ
بر بلندای مشرق
نامت را با پرتوهای طلایی برای ابدیت ثبت خواهم کرد...
ای شکوفه مهربانی
دست هایت چه عزیزند این رفیق های انگشتانم
و چشم هایت عشق چشمانم
و قلبت قدم گاه هستی ام
ای گل یاسم
باز می خوانم
دوباره می خوانم
گلبرگ های تنت را یکایک نو به نو می خوانم...
دوباره نگاه کن به وسعت آسمان
تو را از شب جدا می کنم
می آورمت آرام در گلدان اتاقم میکارم
برایت کتاب میخوانم شعر میخوانم
دوباره نگاه می کنم
نه گلدان کوچک است
پنجره را باز میکنم
پرده های برفی را بر جاده های نور کنار می زنم
چند مشت نسیم می آورم
برایت چند دفتر باغ می نویسم
بر دیوارهای اتاقم
یک آسمان پر از پرنده میکشم
دوباره نگاه می کنم
نه گلدان کوچک است
یک مشت برگ می خوانم
تو را به تماشای جاده باریک لبخند می برم
هوای رودخانه ماهی های قرمز کوچک می شوم
دوباره نگاه می کنم
نه گلدان کوچک است
میدانم میدانم
گلدان همیشه کوچک است
تو را بر می دارم و در قلبم میکارم
ماه من...
این روزها ریتم ملایم و روح نوازی در تار و پود وجودم می رقصد... مانند رقص برگ ها در نسیمی میان بیشه آرامش، مانند راه نیلوفرها که میان دو نگاه رو به روی هم است. آسمان آنقدر مهربان شده که می توانم نازش را مانند لباسی ابریشمین بر تن تو احساس کنم، خورشید گرمم یک پولک طلایی در کف دست های توست. این روزها قدم ها تکرار آرامش است...
اینجا آبان است، مرکز رنگ های گرم پاییزی قلبم...
هوای تو شاید آن کاشی های فیروزه ایست
که خطوط معرفت را تا بی نهایت تکرار می کنند
مانند موسیقی سنتی است
که تارش را سحرگاهان پرنده ها می نوازند
هوای تو شعر آبی سهراب است
مانند کوچه ی مهتاب
مانند اندیشه های سپیده دم
هوای تو همان شبنم پنج صبح است...
سپیده دم چشم می گشاید
انگشت هایم بی تاب می شوند
خیال تو همچون سطری خوشبو از میان دفترم می گذرد
برایم بگو
پشت کدام خواب من
رودخانه ای نیلوفری را در دست هایم جاری کرده ای؟
گلدان های کوچک طاقچه ام پر از جوانه اند
چه آبیست
آن چشمی که از یاد تو جاریست
در این سکوت آرام
میان دست های باران
دوباره خیال تو می گذرد
در کوچه ای پر از شمیم یاران...