نسیم خاک کوی تو ، بوی بهار می دهد
شکوفـه زار روی تـو ، بوی بهار می دهد
چو دسته های سنبله ، کنار هم فتاده ای
به روی شانه ، موی تو ، بوی بهار می دهد
چو برگ یاس نو رسی ، که دیده چشم من بسی
سپـیـدی گلــوی تــو ، بوی بهار می دهد
تو ای کبوتر حرم ، ترانه های صبحدم
بخوان که های و هوی تو ، بوی بهار می دهد
برای من که جز خزان ، ندیده ام در این جهان
بهشت آرزوی تو ، بوی بهار می دهد...
معینی کرمانشاهی
نوروز ماندگار است، تا یک جوانه باقیست
باقیست جمع جانان، تا این یگانه باقیست
بار دگر بریدند نای و نواش اما
این ساز مینوازد، تا یک ترانه باقیست
سینه به سینه گفتند کوتاه تا شود شب
کوتاه میشود شب، وقتی فسانه باقیست
عید است و نامه دارم از من رسان سلامی
بشتاب ای کبوتر، تا آشیانه باقیست
گم کردمش! نشانیش یک کوچه تا جوانی
پیداش کن پرنده! تا این نشانه باقیست
میچینمت دوباره از آسمان کرمان
پرواز کن ستاره! تا بام خانه باقیست
نور نگاه کوروش، بر بردگان بابل
بعد از هزارها سال، در هگمتانه باقیست
زیباست حرف باران در کوچههای تبریز
آواز مولوی هست تا یک چغانه باقیست
دود اجاق وصلی، کو در سفر برافراشت
بعد هزار منزل، در بلخ و بانه باقیست
در حیرتم که بعد از کشتار عشق اینک
در زیر سقف تاریخ، عطر زنانه باقیست
تازی و کینهتوزی، جهل و سیاهروزی
نفرین بر آن که عدلش با تازیانه باقیست
عصر دگر برآید، این نیز هم سرآید
گر نیستت یقینی، حدس و گمانه باقیست
یغماییان ربودند محصول عمر ما را
بشتاب و کشت میکن تا چند دانه باقیست
افراط کرد و تفریط، این ساربان گمراه
ای کاروان سفر خوش! راه میانه باقیست
علیرضا میبدی
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
اگر دنیا را واژه ایست
آن واژه تویی
اگر شهر را بهانه ایست
آن بهانه تویی
اگر من را وجودیست
آن وجود تویی...
امشب اگر یاری کنی ای دیده توفان می کنم
آتش به دل می افکنم دریا به دامان می کنم
می جویمت می جویمت
با آن که پیدا نیستی
می خواهمت می خواهمت
هر چند پنهان می کنم
زندان صبرآموز را در می گشایم ناگهان
پرهیز طاقت سوز را یکسر به زندان می کنم
یا عقل تقوا پیشه را از عشق می دوزم کفن
یا شاهد اندیشه را از عقل عریان می کنم...
سیمین بهبهانی