دستانت
آن گاه که می گشایی شان
پرواز کنان
چه به سویم می آورند؟
چرا ایستادند
به ناگاه بر دهانم؟
چرا می شناسم شان
چنان که گویی پیش از این
لمس شان کرده ام...
پیش از این نیز بوده اند
و بر پیشانی و کمرم گذاشته اند
نرمی دستانت
از فراز زمان
فراز دریاها و رودها
فراز بهاران
پرواز کنان سر رسیدند
و زمانی که بر سینه ام نهادیشان
شناختم
آن دو بال زرین کبوتر را
آن خاک رس را
آن رنگ گندم را
تمامی سالیان زندگی
در پی آنها همه سویی رفتم
از پله ها بالا رفتم
از خیابان ها گذشتم
قطارها بردندم
آب ها بردندم
و در پوست انگور
گویی تو را لمس کردم
جنگل ناگاه
تن تو را برایم آورد...
بادام نرمی رازناک تو را
در گوشم خواند
تا آنکه دستان تو
بر سینه ام
گره خوردند
و در آنجا همچون دو بال
سفر خود را به پایان بردند...
پابلو نرودا