کوچه های باریک و بی انتها
و خانه هایی پر از آینه های امید
و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است ، کتابی پیچیده ، در مخمل سبز ایمان
و تحول و یقین ، و رویشی نو ، و بینشی تازه
در خانه ی قلبت را باز کن تا نماند پشت دری بسته محبت
نا امیدانه به این عشق سلام مکن
قریبانه به این خوشبختی منگر
که جقد سیاه بخت شوم سالهاست که از بام خانه ات پریده
و آنچه بر جای مانده است
پرستوی خبرچین عاشقیست ، که خبر می آورد از آسمانی آبی و صاف
آسمانی که منتظر پرواز پرنده ایست ، تا او را ببرد
ببرد به سرزمین گرم خیال
به سرزمینی با پنجره های گشوده به آبادی
به شاخساران سبز زیتون
و خوشه های زرد گندم
و موهای طلایی خورشید
به طراوت ، که از دستهای شبنم می چکد
و تازگی ، که بر نوک کوهی ، نشسته است
و خون سرخ شقایق ، که در رگها جاریست ، در رگهای دختران ساده دل عاشق
و بادی که نرم و بی وسوسه می وزد ، بر بیشه های سبز بلند
و کوچه های باریک و بی انتها
و خانه هایی پر از آینه های امید
و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است ، کتابی پیچیده ، در مخمل سبز ایمان
و تحول و یقین ، و بینشی نو ، و رویشی تازه
آسمانی منتظر پرواز پرنده ایست ، تا او را ببرد
ببرد به سرزمین گرم خیال
به راهی تازه ، راهی که نه پر از سایه های ترس است ، نه خالی از احساس امنیت
راهی که منتظر پای توست ، تا در آن قدم بردارد ، و منتظر شهامتیست ، که او را طی کند
قدم جلو بگذار ای سایه ی گم شده در تیرگی ها قدم جلو بگذار
در خانه ی قلبت را باز کن تا نماند پشت دری بسته محبت...
مسعود فردمنش