از پشت ستاره های شب سرک می کشم. شاید امیدی نوری پشت پنجره منتظرم باشد. به هوای تو روزها شب و شب ها به سختی روز می شوند. کجا خود را جا گذشتم. کجا بود که من را فراموش کردم. سال هاست غباری بر این اتاق سرد و تاریک دل نشسته. گوشه اتاق را می نگرم، یادی از ایام مرا زنده می کند. یک فنجان خط چای افتاده، سال هاست که یخ شده. آن سو تر غبار مبهمی بر دست نوشته های روی دیوار نشسته. گوشه آستینم را بر آن میکشم. دقیق تر میشوم بر نوشته های رنگ پریده. "روزهای خوبت کجا رفت؟ تو قصه ها رفت، یا از اینجا رفت..." صدایی مبهم سراسر فضای اتاق را فرا گرفته. زمزمه ای که انگار همیشه در اتاق جاودان بوده اما حالا حس اش میکنم. دیوارها آرام آرام صدایشان را بلندتر میکنند: "روزهای خوبت کجا رفت؟". صدای آشنایی از درون کوچه مرا فریاد می زند. به شتاب سمت پنجره میروم. ناگهان حواسم به چیزی بر روی دیوار پشتی جلب می شود، پرتوهای نور زردرنگ از میان شکاف پنجره بر قاب عکسی روی دیوار افتاده. عکس درون قاب به سختی پیداست. گرد و غبار روی عکس را پاک می کنم. چهره ای آشنا، هرچه فکر می کنم نمیدانم او کیست. نه او را نمی شناسم. این روزها دیگر خودم را هم به سختی به دنبال خود میکشم، چه برسد به خاطرات مبهم ایام. ناگهان یادم آمد صدایی آشنا از کوچه مرا فرا میخواند. پنجره را گشودم، ناگاه دانستم صدای زمزمه خانه های اطراف به گوشم رسیده. زمزمه خانه های سرد خالی با پنجره هایی باز...