کاش میشد زندگی را برداشت و برد بر بلندای کوه پایه های لبخند ات، رو به روی روزهای روشن، پشت روزمرگی های فراموشی ام، آنجا که خورشید از افق شانه های تو طلوع می کند. کاش میشد بردش آنجا و دستش یک شاخه گل داد، برایش چای ریخت از خودش از خود زندگی برایش گفت، برایش گفت که چگونه خورشید روزهای فراموشی هر روز در دوردست ها طلوع می کرد و غروب با غم هایش پشت پنجره من می نشست. اگر زندگی را دیدم حتما از او سوال خواهم کرد "حال این روزهایت چطور است، بدون من چگونه میگذری". بر بلندای بام خانه هر صبح گنجشککان به طعنه مرا بیدار میکنند که خورشید غروب دیروز منتظرت بود، نیامدی غم هایت را برداشت و رفت سراغ پنجره ای دیگر... گفتم خبرت دهم دارد می آید سمت تو... اگر سراغ زندگی را از او گرفتی بدان در حوالی دلتنگی های ما خبری نیست، بیا تا برویم سمت مشرق امید تا هر روز از پنجره مان، خورشید را با لبخندی بیدار کنیم تا دیگر غروب نکند و هر روز طلوع لبخند جاودانه ما باشد...