کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

بیا با هم قدم بزنیم...

بیا با هم برویم قدم بزنیم، اگر ردپای قدم هایت در جاده زندگی من پنهان مانده، اگر که قدم هایت در کوچه خاطرات جامانده، اما خیالت را که نمی توانی از دنیای کوچک و بزرگ تنهایی من بگیری، میدانم میدانم همیشه وقت برای نیامدن هست... اما خیالت که کنار من است... با من راه میرود، با من نفس میکشد، حتی در رویا هم تنهایم نمیگذارد... در کوچه های دلتنگی ام در این هوای بارانی که یاد تو را بر بام کوتاه مهربانی ات میبارد هوس قدم زدن به سرم زده، منتظرش میمانم، چند واژه را در خاطرم بر این کاغذ زمزمه میکنم تا آماده شود، خیالت را می گویم، دستش را میگیرم  و در را باز می کنیم و راهی میشویم، آرام ارام در پیاده روی همیشگی به پیش میرویم، خیالت را نگاه میکنم، چه زیبا شده، آخر تو تا حالا بی حجاب در خیابان کنار من قدم نزده بودی، میبینی چطور همه دنیای من شدی، همه جا حضور داری، در کافه همیشه صندلی رو به رویم را به همراه یک فنجان چای برایت کنار گذاشته ام، حتی در تاکسی کرایه دو نفر را حساب می کنم... 

داشتم میگفتم همه کوچه ها و پل های چوبی را با هم مرور می کنیم و دوباره مثل همیشه میرسم به ابتدای جاده تنهایی، آنجا که نامت را صدا زدم فقط برای اینکه کمی بیشتر بمانی، اما تو سکوت کردی سرت را پایین انداختی و رفتی و رفتی... ناگهان چشم هایم را باز میکنم و به خودم می آیم، در وسط این شهر شلوغ چه می کنم، همه ردپاها انگار در یک چشم به هم زدنی پاک شد، باید برگردم فکر میکنم خیلی از خانه دور شدم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد