هوای ساکت بعدازظهرهای این نیمکت به دلم می نشیند. خورشید یواشکی شروع به پایین رفتن کرده و کنج خالی نیمکت آرام مرا در برمیگیرد، دوردست های خیره مانده در چشم هایم را محو می کنم و نگاهم را به این طرفتر می کشانم. سرش را پایین انداخته و آرام لبخندی میزند، چه حس خوبیست لبخند یک کودک را بفهمی... شانه هایش را جم کرده و به تصویر تار گنجشکی که بر روی ته مانده های باران چند ساعت قبل منعکس شده زل زده... آرام و پراحساس نگاهش میکند، میدانم در این لحظات دنیا فقط مال اوست، صدایش میکنم "اسمت چیه؟..." یواش جواب میدهد "هیس... پرواز میکند ها...". همچنان که خودم را ناخوانده در دنیای زیبای ساده اش مهمان کرده ام آرامشی وجودم را فرا می گیرد، چرخ دنده های ذهنم تکانی میخورد و فروغ بر افکارم سایه می افکند، "پرواز... پرواز... پرواز را به خاطر بسپار...".
انگار هر دو بهم نگاه میکنند، دستش را سمتش دراز میکند ناگهان پرنده پرواز میکند. بلند میشود و سمتش میدود، برخورد کفش اش با سطح آب های باران دنیای کودکی ام را در چشم به همزدنی محو میکند، صدایش میکنم " آهای... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنیست..." سرش را برمیگرداند و لبخندی میزند و دوباره میدود...
نیمکت تنهایی من...