کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

بی حس...

ساعت حدودا سی دقیقه بعد از نیمه شب، خب بزار ببینم چی میتونم بنویسم، فکر کنم هیچی، راستش حال و حوصلشو ندارم، میدونی باید یه حسی تو وجودت باشه که قلمو رو کاغذ به دنبال خودش بکشه...

بزار ببینم، الان دقیقا فکر میکنم وسط خلا گیر کردم، چراغ احساس آروم آروم داره خاموش میشه، دیوارها به نظرم گنده تر شدن و با نگاهی وقیحانه به من نگاه میکنن، بزار به این پهلو برگردم، این دیوار سمت راستی بدجور تو ذوقم میزنه... میدونی که از این ستون تا اون ستون فرجه... یعنی ساعت چند شده، چشمامو باز و بسته میکنم، از این کنج تاریک که دیده نمیشه، دوباره خیره میشم، سی و یک دقیقه... خندم گرفت، این همه تلاش کرد، شصت تا عددو جاگذاشت فقط برای یک دقیقه، ولش کش این ساعته هیچی نمیدونه، به نظر من که خیلی بیشتر گذشته، الان به ساعت قلبم تقریبا چند دقیقه مونده تا بغضم بشکنه... خوب اینم از یه شب تکراری دیگه... داره کم کم خوابم میاد، شبم خوش...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد