"اتاق خلوت پاکی است
برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم"
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست :
"هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من مسافر قایق هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
کجاست سمت حیات ؟
سهراب سپهری