نه به خاطر آفتاب…نه به خاطر حماسه...به خاطر سایه ی بام کوچکش...به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو...نه به خاطر جنگل ها...نه ب خاطر دریا...به خاطر یک برگ...به خاطر یک قطره...روشن تر از چشمهای تو...نه به خاطر دیوارها...به خاطر یک چپر...نه بخاطر همه انسانها...بخاطر نوزاد دشمنش شاید...نه بخاطر دنیا...به خاطر خانه ی تو...به خاطر یقینِ کوچکت...که انسان ، دنیایی ست...به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم...به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من...و لبهای بزرگ من بر گونه های بی گناه تو...به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی...به خاطر شبنمی بر برگ...هنگامی که تو خفته ای...به خاطر یک لبخند...هنگامی که مرا در کنار خود ببینی...به خاطر یک سرود...به خاطر یک قصه در سردترین شبها...تاریکترین شبها...به خاطر عروسکهای تو...نه به خاطر انسانهای بزرگ...به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند...نه به خاطر شاهراه های دوردست...به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد...به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک...به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام...به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک...
به خاطر تو...
الف. بامداد