نور زرد اتاق، تیک تاک ساعت و دو خودکار اصلا نشانه های خوبی نیستند... از دور می نگرم چراغ ها یکی یکی خاموش میشوند، رنگ ها تیره اند، شهر آنسوتر در خواب است و اینسو تر اندیشه های مشوش من پایانی ندارد. خسته ام، خسته... انتظار داری چه بنویسم؟ این منم که هر شب در مرگ خویش فرو می روم و باز سر از مرگ بیرون می آورم و کابوس هایم را روی این کاغذها بالا می آورم... مسخره بازی ادامه دارد...