از پشت شب، کنار رود بی انتهای غم که در عمق وجودم جاریست بر کلک خیال می نشینم. مرا کدام مقصد در انتظار است، از کدام راه به خانه تو خواهم رسید، رودخانه ای عمیق که از چشمه اشک های شبانه ام جاری است... باز دلم اندوه وار به گوشه آستین خیسم نگاه میکند، هنوز هم میشود از شاخه غم اشکی چید تا گونه های خشکیده ام را با آن تر کنم. شب هنگام که همه اهالی روستا در خوابند کلک خیال انگیز من بی خبر بر رود اشک هایم میراند...