اندکی تا تحویل آخرین غروب مانده
همه چیز آماده است
پرده ها را کنار زده ام
دست هایم آماده اند
نبض چشم هایم تند میزند
خورشید بیرحمانه بر دیوراها خط خون میکشد
اتاق در جسم تاریک خود فرو میرود
جعبه ای تاریک میان زمین و آسمان در خلاء رها میشود
ناگهان اشکی فرو چکید
و آخرین غروب را به رگ های سردم ندا داد
از این دور آدمک ها چه کوچکند
آخرین نگاه من سهم آینه است
چشم هایم را هیچگاه از آینه دریغ نکرده ام
تنهایی برهنه ام را می بینم
درد با تمام وجودش مرا بوسید
هم چیز تمام شده
در آخرین غروب
من و درد در آغوش هم خواهیم پوسید...