کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه، وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند
ای غنچه رنگین پرپر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ی ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه ی مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
پیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
فریدون مشیری
کوچه های باریک و بی انتها
و خانه هایی پر از آینه های امید
و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است ، کتابی پیچیده ، در مخمل سبز ایمان
و تحول و یقین ، و رویشی نو ، و بینشی تازه
در خانه ی قلبت را باز کن تا نماند پشت دری بسته محبت
نا امیدانه به این عشق سلام مکن
قریبانه به این خوشبختی منگر
که جقد سیاه بخت شوم سالهاست که از بام خانه ات پریده
و آنچه بر جای مانده است
پرستوی خبرچین عاشقیست ، که خبر می آورد از آسمانی آبی و صاف
آسمانی که منتظر پرواز پرنده ایست ، تا او را ببرد
ببرد به سرزمین گرم خیال
به سرزمینی با پنجره های گشوده به آبادی
به شاخساران سبز زیتون
و خوشه های زرد گندم
و موهای طلایی خورشید
به طراوت ، که از دستهای شبنم می چکد
و تازگی ، که بر نوک کوهی ، نشسته است
و خون سرخ شقایق ، که در رگها جاریست ، در رگهای دختران ساده دل عاشق
و بادی که نرم و بی وسوسه می وزد ، بر بیشه های سبز بلند
و کوچه های باریک و بی انتها
و خانه هایی پر از آینه های امید
و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است ، کتابی پیچیده ، در مخمل سبز ایمان
و تحول و یقین ، و بینشی نو ، و رویشی تازه
آسمانی منتظر پرواز پرنده ایست ، تا او را ببرد
ببرد به سرزمین گرم خیال
به راهی تازه ، راهی که نه پر از سایه های ترس است ، نه خالی از احساس امنیت
راهی که منتظر پای توست ، تا در آن قدم بردارد ، و منتظر شهامتیست ، که او را طی کند
قدم جلو بگذار ای سایه ی گم شده در تیرگی ها قدم جلو بگذار
در خانه ی قلبت را باز کن تا نماند پشت دری بسته محبت...
مسعود فردمنش
به خاطر داری
در زمستان
روزی را که به جزیره رسیدیم؟
دریا تاجی از سرما برایمان بلند کرد
تاک های رونده
در گذر ما
به نجوا در آمدند
و برگ های تیره در سر راهمان فرو ریختند.
تو نیز برگ کوچکی بودی
لرزان بر سینه ام.
بادِ زندگی تو را پیش من آورد
نخست ندیدمت: نمی دانستم
که با من گام بر می داری
تا اینکه ریشه های تو
در سینه ام فرو رفتند
و رشته های خونم را به هم بستند
از دهان من حرف زدند
با من جوانه زدند
و چنین بود حضور ناخواسته ی تو
برگی ناپیدا یا شاخه ئی پنهان
و ناگهان قلب من
سرشار از برگ و نغمه شد
تو در خانه ی تاریک
جوانه زدی و چراغ ها را برافروختی
عشق من، به خاطر داری
نخستین گام هایمان را بر جزیره؟
سنگ های خاکستری سلاممان کردند
رگبار درگرفت
باد پشت پنجره زوزه کشید
اما آتش
تنها یارمان بود
در کنار آن،
عشق شیرین زمستانی را
با چهار بازو در آغوش کشیدیم
آتش
بوسه ی عریانمان را دید
که اوج می گیرد و به ستاره های پنهان می پیوندد
و اندوهی را دید
که سر می زند و خاموش می شود
در برابر عشق تسخیر ناپذیر ما.
به یاد داری
خوابت را در سایه ی من
و رویایت را که چگونه از سینه ات بالا می آمد
و تا دریاها و بادها پیش می خزید
و من چگونه بادبان برمی افراشتم
در دریاها و بادهای رویای تو
اما فرو می رفتم در وسعت آبی شیرین ات
ای شیرین، شیرین من
بهار دیوارهای جزیره را دگرگون کرد
گلی چون قطره ی نارنجی پدیدار شد
و آن گاه رنگ ها
تمام سنگینی زلال خود را فرو ریختند
دریا زلالی خود را بازیافت
شب در آسمان
خوشه هایش را گسترد
و آن گاه همه چیزی
سنگ به سنگ، نام ما را
و بوسه ی ما را بازگفت
سرزمین سنگ و خزه
در ژرفنای پر رمز و راز غارهایش
آواز تو را پژواک داد
و گلی که سر برآورد
در شیار سنگ
در ساقه ی آتشینش
نام تو را بر زبان آورد
و صخره ی بلند
افراخته چون دیوار جهان
آواز مرا می دانست، زیباترینم
و هر چیزی از عشق تو، عشق من، محبوبم
زندگی، موج، دانه ای که لب می گشاید
در زمین
گل تشنه
همه چیز ما را می شناسد
عشق ما آن سوی دیوارها
در باد
در شب
در زمین
به دنیا آمد
و از این روست که خاک رس و گُل
گل و ریشه ها
نام تو را می دانند
و می دانند که دهان من
با دهان تو در هم آمیخت
زیرا ما را در زمین به هم دوختند...
پابلو نرودا
اگه آفتاب تو چشات خونه کنه
می تونه خورشیدو دیوونه کنه
می تونه خورشیدو دیوونه کنه
می تونه تو آیینه چشمای تو
گل شب بو موهاشو شونه کنه
می تونه می تونه آب بشه تو نگاه تو
دلِ سنگ هر چی غصه و غمه
لحظه هام ارزونی چشمای تو
از نگات هر چی بگم بازم کمه
من و بارون، تو و آفتاب شب و ابر
توی راه زندگی هم سفریم
نکنه اسیر تنهایی بشیم
آسمونیا رو از یاد ببریم
اگه آفتاب تو چشات خونه کنه
می تونه خورشیدو دیوونه کنه
می تونه خورشیدو دیوونه کنه...
تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
به تولای تو بر هر دو جهان پا زده ایم
تا نهادیم به کوی تو صنم روی نیاز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم...
همای شیرازی
مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
آشناتر شد
سایبان از بید مجنون ،
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت...
محمدرضا عبدالملکیان
همه ی آرامش اینجاست
میان آغوشت
کوچکترین و عظیم ترین جای دنیا
و همه ی واژه ها حقیقت است
که زیباترین حقیقت دنیا با ماست
و میدانم دست هایمان
ادامه ی زیبایمان را لمس خواهد کرد...
همه آنچه هست، دلانگیز است. آفتاب از فراز کوه سر بر میآورد و سبزی شگفت انگیز با پرمایگی وافرش از دره ژرف سرازیر میشود. گویی درختان در طول شب اندکی قد کشیدهاند و علفزار با میلیونها سوسن وحشی سیاهچشم از هم شکفته است.
این رفت و آمد بیپایان، بازگشت ابدی: روییدن، جفت گیری، مردن و دوباره روییدن را باز حس میکنم. و میدانم آدمیزاد هم بخشی از این رفت و بازگشت ابدیست، بخشی از اندوهش و بخشی از آهنگش.
ولی شعور انسانِ جستوجوگر فرامیخوانَدش تا از این بازگشت ابدی برگذرَد. من نیز مانند دیگرانم جز آنکه جستوجویی متفاوت را برگزیدهام. همواره بر این اعتقاد بودهام که باید در جستوجوی حقیقت درونی بود با این باور که میوهی ارزشهای آینده تنها زمانی قادر به رشد است که بذرش را تاریخ امروز ما افشانده باشد.
معتقدم به ویژه در این سدهی بیستمِ در حال گذار، زمانهای که حاصل کامل شکست ارزشهای درونیمان را به نظاره نشستهایم، بسیار مهم است که به جستوجوی سرچشمهی عشق و اراده برخیزیم.
عشق و اراده – رولو می
دستانت
آن گاه که می گشایی شان
پرواز کنان
چه به سویم می آورند؟
چرا ایستادند
به ناگاه بر دهانم؟
چرا می شناسم شان
چنان که گویی پیش از این
لمس شان کرده ام...
پیش از این نیز بوده اند
و بر پیشانی و کمرم گذاشته اند
نرمی دستانت
از فراز زمان
فراز دریاها و رودها
فراز بهاران
پرواز کنان سر رسیدند
و زمانی که بر سینه ام نهادیشان
شناختم
آن دو بال زرین کبوتر را
آن خاک رس را
آن رنگ گندم را
تمامی سالیان زندگی
در پی آنها همه سویی رفتم
از پله ها بالا رفتم
از خیابان ها گذشتم
قطارها بردندم
آب ها بردندم
و در پوست انگور
گویی تو را لمس کردم
جنگل ناگاه
تن تو را برایم آورد...
بادام نرمی رازناک تو را
در گوشم خواند
تا آنکه دستان تو
بر سینه ام
گره خوردند
و در آنجا همچون دو بال
سفر خود را به پایان بردند...
پابلو نرودا
تو که دستات همیشه پر عشقه
تو که دنیایی
همیشه واسه من رویایی
گلکم تو نفس رو به من دادی
تو که عشقی
خود عشقی
به خدا خود خود عشقی
میخوام توی این سطر بگم دوست دارم
تویی که عشقی
میخوام بگم
من میخوام بگم دوست دارم
تو که یاسی به خدا یاسی
گلکم میدونی
تو که دنیا رو برام ساختی
بزار بگم دوست دارم
عاشق خنده هات منم
تویی اون اوج دیدنم
تویی لحظه ی عاشق شدنم
تویی که غروبو بردی
تویی که طلوعو ساختی...
چیست در جنبش هستی اندوده ی یاس؟ باید سرود کبوترها را یافت. روزها میگذرند باید از بیرون زمان به دنیا نگریست به عشق که جاودانگی را فریاد میزند، باید عشق را لمس کرد مو به مو در تار و پود زمین گشت باید اندیشه ی کمال طلب را جست باید در گوش عشق خود را تکرار کرد تا به جان رسید تا جانانه شد تا با زندگی یکی شد. همچون نگاره ای در روشنای آفتاب همیشگی چند پرتو معرفت چیدن، از کوچکی ذهن رها شدن، به نور پیوستن تا مانیفست عشق را به جان کشیدن... باید خود را رویاند باید به خود نور و زندگی بخشید، باید نور را زندگی کرد که زندگی برای بخشیدن است برای لبخند زدن برای بی هوا رقصیدن، شبنم عشق را به جان خریدن که همین شور زیباست که خدا زیباست که هستی زیبایی خداست...
عشق ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند
هنگام آن است که دندان های تو را
در بوسه یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم...
شاملو
روزی که از دشت های سکوت با دو دست آشنا دو دست نزدیک تر از من به من راه مشرق کمال را پیمودم... در خنکای صبحی که عشق آبی ما پرواز کرد... و من رفتم تا اوج... رفتم تا بلندای بلندترین کوه های جهان... به کوچه ی خیس از عشق رسیدم... در تلائلوی آفتابِ حضور معشوق محو شدم... من اندک اندک تو شدم... انگار جهان را واژه ایست سراسر بوسه وار که چون نگاه معشوقانه ی تو مرا می نگرد... انگار عشق در آنسوی نرمی ابرها سر برافراشته تا همه ی آفتاب عالمتاب را در قلبم بکارد تا حضوری شود لبریز از تو... ببین چگونه بلند است قلبی در رودخانه های نورانی یاس... صدایی در من می پیچد... ای بی خبر از سرود جویبار هستی گوش کن گوش کن آوای آرام برکه ها را... گوش جان بسپار به سرود جانانه ی رنگین کمان که همه ی حقیقت این است که جاده ایست قلب تو تا بینهایت مشعوق... تا جانانه ترین طنین بوسه ها... که همه ی حقیقت این است...
وقتی از پله می آیی پایین
روشنایی را می مانی
آرام
آرام
که تمام ایوان عطر تو را دارد
وقتی از ایوان می پیچی
با گلهای سپید
میز صبحانه
زیر بازویت، شادی را می ماند
روز بالا می آید
در کاسه شیر...
جواد مجابی
این تویی آری تو
خواب و بیداری تو
زن مرا می رقصد
زن مرا می پرسد
زن مرا می خواند
زن مرا می فهمد
دست زن زیبا نیست
دست زن نایاب است
دست زن می روید...شهیار قنبری
دوستت داشتم، دوستت دارم دوستت خواهم داشت
کودک برهنه ای بر سنگریزه ها
باد در گیسوان پریشانت
چونان الماسی که از جواهردان بیرون می افتد
فقط نور است که می تواند
رازهای سر به مهر ما را آشکار کند
آنجا که انگشتان ام مچ دستان ات را می گیرند
دوستت داشتم، دوستت دارم دوستت خواهم داشت
هر کاری کنی
عشق آن جاست
که تو نگاه میکنی
در هر کنج فضا
در هر رویایی که تو به فردا وا می گذاری
عشق
انگار که می بارد
برهنه بر سنگریزه!
آسمان ادعا می کند که تو را می شناسد
آن چنان آبی است که بی شک راست می گوید
آسمانی که هرگز دم دست نیست
دیدم که چگونه به دام ات افتاده است
من برای همین آفریده شده ام
این که دوستت داشتم، دوستت دارم دوستت خواهم داشت
ما از یک سو
پرواز خواهیم کرد
با چشمانی همبازتاب
در این زندگی و زندگی پس از آن
تو یگانه فکر و نقشه ی من خواهی بود
طرح چهره ات را از سقف همه ی کاخ ها آویزان خواهم کرد
و بر هر دیواری که پیدا کنم
خواهم نوشت
که فقط نور بتواند
رازهای سر به مهر ما را
آشکار کند
آنجا که انگشتانم
مچ دستانت را می گیرند
دوستت داشتم دوستت دارم...
دوستت خواهم داشت...
فرانسیس کبرل
عشق فرصت دوباره دیدن است
دوباره روییدن
دوباره بوییدن
دوباره گفتن از خود
چه زیباست زندگی با نگاه عشق
با دست های عشق
با قدم های عشق
بیاییم همه چیز را در رودخانه ی عشق بشوییم
هوا
آسمان
پنجره
یاس
چشم های یار
فرصت ماست برای دیدن خود
برای عشق
بیاییم عشق شویم عاشق باشیم...
تمام ناتمام من با تو تمام می شود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام می شود
تمام نه، تمام نه، که جام ناتمام لبریخته ام
تمام نه، تمام نه، که ناتمامی از تو آویخته ام
تمام من به نام تو
شعر دوباره می شود
بند سکوت کهنه ام
چند پاره می شود
در این حریر خانگی
روی ترانه شسته ام
تمام خون من شبی
پر از ستاره می شود
تمام ناتمام من با تو تمام می شود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام می شود
از تو بر این ترانه ها
نور ستاره می چکد
بر این بلند بی صدا
غزل، دوباره می چکد
چکه کن ای ابرک من
مثل ستاره بر زمین
طلوع میلاد مرا
در شب بی سحر ببین
تمام ناتمام من با تو تمام می شود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام می شود...
شهیار قنبری
دوستت دارم
چون دوست داشتن تو زیباست
بهترین است
نفس است
زندگیست
لحظه ی عاشقیست
دوستت دارم
چون دوست داشتن تو عشق است...
دوستت دارم
مانند شکوفه ای که خورشید را میخواهد
مانند یاس کنار طاقچه
و چه خوشبخت است من
که باغچه ای به وسعت تو در قلبش دارد...
عزیزم
پناهت جزیره ایست
کوچک و عظیم
که مرا در دریای محبت تنت احاطه کرده است
و دست هایم
قایقی کوچک است
که میان دریای تو
هیچگاه به ساحل نخواهد رسید...
عزیز من پرنده ها در نگاهم گفتند در فراسوی افق سرود دوست داشتن توست... و آغوشت کوچه ایست تنگ و باریک که مرا میبرد تا شرقی ترین طلوع خورشید و نفس های گرمت هستی وار بر من میبارد و مهربانیت پناهیست که در بی کرانه های عشق مرا تا جاودانگی هستی می آرامد جایی که هر واژه دچار عشق است هر نگاه زندگی دیگریست و ابدیت مرا میخواند و من نفس میکشم تا تو را دوست بدارم هستی هستی من...