چشم های بارانی را آرامشی باید
چشم هایی که فقط در نگاه تو آرام خواهند گرفت...
چه سخت است اندیشه دریا در ذهن ماهی کوچک برکه...
یکی بود یکی نبود
یه عاشق دل خسته بود
دلش یه دنیا بود
قصه یه رویا بود
دریا همیشه دریا بود
آه نگاه من چه بی ما بود
یه جاده بی انتها بود
قدم هاش خسته بود
دو چشمش بسته بود
از همه جا رسته بود
گریه کار هر شبش بود
یه حرفی بر لبش بود
دیگه طاقت نداشت
دیگه راحت نداشت
یکی بود یکی نیود
یه قلب خسته بود
هر شب زانوهاشو بغل می کرد
هر شب با شعرش
نگاهی به وسعت شب می کرد
یکی بود یکی نبود
دریا در من بود
قصه یه شب بود
یه شب تاریک
که همیشه ادامه داشت
در پشت یک پنجره
که دیگه هیچ روزنی نداشت
یکی بود یکی نبود
یه روز اومد
اینجاشو تو بگو
هر چی دلت خواست بگو
یادت باشه روز تو روز منه
پس خوب بگو گلکم منو بگو
اینجاشو تو بگو
نه تو نگو ما بگو
پس خوب بگو گلکم منو بگو
قصه ما تموم شد
قصه ما راسته مگه نه؟
اینو تو بگو...پنجره قلبم را
به سوی چشم های تو باز می کنم
تا نگاه تو سرشار کند
لحظه لحظه احساسم را
تا من پر از حس تو بودن باشم
و تو
لبریز از احساس من
عشق دریایی است
تا در این دریا غرق نشوی
نمی توانی به مروارید کف آن دست پیدا کنی
کسی چه میداند
شاید آن لحظه که اشک های زلال و گرم من
بر این کاغذ می نشست
تو هم گوشه آستینت
خیس بود
شاید از بغض دیروز
شاید از حس امروز
ای کاش
آن لحظه
در کنارت بودم
تا اشک هایت را پاک کنم
تا بگویم
همیشه کسی هست
که با اسم کوچک صدایت کند
تا سرود زندگی را
با هم
فریاد بزنیم
تا من
همه تو باشم
و تو
همه من
تا سرود هستی را تکرار کنیم
تا راز خلقت را دریابیم...خیال رویت امشب نمی گذارد
چشم های خسته من بر هم بنشیند
باید خیالت را با خود به رویاها ببرم
شاید چشم هایم رازی شوند ...چشمانت راز حقیقت است
آینه ای تمام نما که من اسرار هستی را در آن دیدم
راز پرواز پرستوها را
راز رنگ ها را
راز برگی بر آب در یک صبح مه آلود را
راز عشق را
راز زندگی را
با چشمانت با من سخن بگو
تا من
حقیقت را بیابمچرا رفتی برای خودت قصر یخی ساختی ؟
می خوای سرمای احساس انسان ها را حس کنی ؟
حق داری
احساس می کنم همه یخ زدند
آخه کی و کجا میشه گرمای عشق رو حس کرد
شاید در ناکجاآبادی
هنگامی که من دیگر نباشم
حق داری
مراقب اشک هایت باش
چون هر کدام دریایی است که من در آن ها غرق شده ام
می ترسم گرمای وجود من قصر یخی ات را آب کند
مراقب اشک هایت باش
گرمای وجودت را احساس کن که سردترین احساس ها را چون موم در خود ذوب می کند.
رازهایی که می دانی را احساس کن
زنده بودن به زندگی را احساس کن
رنگین کمان را در یک افق روشن احساس کن
آرامش یک ماهی در قعر یک دریای طوفانی را احساس کن
راز دل من را احساس کن
سکوت شکننده قلب شیشه ایت را احساس کن
من را احساس کن ...به وسعت همه دریاها
به پاکی یک قطره شبنم
به نگاه معصومانه تو
به دنیای ساده زیبایی
عشق است که معنا می بخشد
تک تک واژه هایمان را زیبا می کند
خانه دلمان را از زیبایی از حسی سرشار از خود خود عشق لبریز می کند
و عشق عشق می آفریند...خط ستاره ها را دنبال کردم
انتهایش نقطه چین بود
فریادها همه بی آوا خواهد بود
ستاره چشمک زن در این سطر خاموش خواهد شد
"ستاره ها حرف نمی زنند"
چشم ها در نگاه کدام عشق بی غزل خواهد خفت
یک کوچه یک چراغ یک پنجره
همه ی عظمت سادگی
پنجره بسته شد
چراغ خاموش و کوچه تاریک
اینجاست
عظمت بربادرفته سادگی...
تا مثل برگ خزون نریزم یواش یواش
ستاره چشم هایم بی تابند
نگاه در گذر خاطره ها خواهد لغزید
چشم در قلب خطر خواهد شکفت
زندگی سیلی است میان تلاطم خاطرات
یک اندیشه چگونه میشکند لحظه لحظه های بی دردی را
سکوت تنها پاسخ بی پاسخ ترین پرسش ها
شاید در انتهای مکث من آرامشی پردرد باشد
یک جمله با یک نقطه پایان می یابد
اما واژه های بی پایان سرگردان
در هیچ بندی آرام نخواهند گرفت...
عشق عشق می آفریند
و نگاه پرمهر تو را عاشق می کند
زندگی مکث میان دو واژه "عشق" است
عشقی برای آغاز
عشقی برای جاودانگی...