کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

بچه های عشق...

زندگی جاده یکطرفه ایه که نمیشه برگشت اما شاید برای اونایی که دارن میان بتونی کاری بکنی...


بچه های ما به خاطر خواهند سپرد...

بچه های عشق ترانه ای تازه خواهند سرود...


تو نیستی که ببینی...

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب، می نگرند.


تمام گنجشکان
که در نبود تو
مرا به ملامت گرفته اند:
تو را به نام صدا می کنند
هنوز نقش تو از فراز گنبد کاج
کنار باغچه، زیر درخت ها،
لب حوض
درون آینه ی پاک آب می نگرند


تو نیستی که ببینی ، چگونه پیچیده ست
طنین عطر نگاه تو در ترانه ی من.
تونیستی که ببینی ،چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من.


چه نیمه شب ها،کز پاره ی ابر سپید
به روح لوح سپهر
تو را ، چنان که دلم خواسته ست،ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم هم زدنی
میان آن همه صورت، تو را شناخته ام


به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ،آینه، دیوار، بی تو غمگینند


تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
تو نیستی که ببینی چگونه ، دور از تو
به روی هرچه دراین خانه است
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
نو نیستی که ببینی ، دل رمیده ی من
به جز تو ، همه چیز را رها کرده ست.


غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته ی جان همیشه بیدار ست


تو نیستی که ببینی

دوستت دارم
بسیار
هنوز...


هر شب تو رویای خودم...

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

 

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهاییو فردا تصور می کنم

 

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم...


اتاق سرد...

از پشت ستاره های شب سرک می کشم. شاید امیدی نوری پشت پنجره منتظرم باشد. به هوای تو روزها شب و شب ها به سختی روز می شوند. کجا خود را جا گذشتم. کجا بود که من را فراموش کردم. سال هاست غباری بر این اتاق سرد و تاریک دل نشسته. گوشه اتاق را می نگرم، یادی از ایام مرا زنده می کند. یک فنجان خط چای افتاده، سال هاست که یخ شده. آن سو تر غبار مبهمی بر دست نوشته های روی دیوار نشسته. گوشه آستینم را بر آن میکشم. دقیق تر میشوم بر نوشته های رنگ پریده. "روزهای خوبت کجا رفت؟ تو قصه ها رفت، یا از اینجا رفت..." صدایی مبهم سراسر فضای اتاق را فرا گرفته. زمزمه ای که انگار همیشه در اتاق جاودان بوده اما حالا حس اش میکنم. دیوارها آرام آرام صدایشان را بلندتر میکنند: "روزهای خوبت کجا رفت؟". صدای آشنایی از درون کوچه مرا فریاد می زند. به شتاب سمت پنجره میروم. ناگهان حواسم به چیزی بر روی دیوار پشتی جلب می شود، پرتوهای نور زردرنگ از میان شکاف پنجره بر قاب عکسی روی دیوار افتاده. عکس درون قاب به سختی پیداست. گرد و غبار روی عکس را پاک می کنم. چهره ای آشنا، هرچه فکر می کنم نمیدانم او کیست. نه او را نمی شناسم. این روزها دیگر خودم را هم به سختی به دنبال خود میکشم، چه برسد به خاطرات مبهم ایام. ناگهان یادم آمد صدایی آشنا از کوچه مرا فرا میخواند. پنجره را گشودم، ناگاه دانستم صدای زمزمه خانه های اطراف به گوشم رسیده. زمزمه خانه های سرد خالی با پنجره هایی باز...


باران باران...

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای

باران

باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست...


دوستم داشته باش...

دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند

دستها بیهوده ، چشمها بیرنگ اند

دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند

برگها می سوزند ، یادها می گندند

 

باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز

آشتی کن با رنگ ، عشق بازی با ساز

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران

گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد

ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد

دوستم داشته باش ، برگ را باور کن

آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود

روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود

خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت

نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت

 

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند...


بغض بی صدا...

چشم هایم را میبندم و برای چند هزارمین بار دکمه ی شروع را فشار میدهم، امشب در سر شوری دارم...

حالا دیگر جای نشستن و حسی که هرکدام از نوازنده ها هنگام اجرای این آهنگ داشته اند را هم می توانم احساس کنم، حتی حس میکنم آن نفر عقب سمت چپ دارد خارج می نوازد...

سکوت عجیبی نیمه شب را فرا گرفته، تنها صدای آشنای مدادتراش که با مدادم درافتاده به راحتی به گوش میرسد. با خود فکر می کنم کاش پس این سکوت، در عمق پنجره تاریکم چراغی روشن بود، نه شمعی در انتظار باد...

کاش از پس این سوز شرری می بود... دست هایم، دست هایم کاش پرآرامش می بود نه چشم هایم نگران...

کشوی میزم را باز می کنم دو خودکار بر روی چند برگ سفید خودنمایی می کند، هر دو را در دست میگیرم، یکی آنقدر با آن ننوشته ام که انگار دیگر خط نمی دهد و دیگری هم آنقدر بیهوده برگ های چک نویسم را با آن خط خطی کردم که فکر می کنم دیگر خالی شده، مانند افکار پریشان من که هر لحظه بی تو تمام می شود...

می خواهم بنویسم، اندکی با خود فکر می کنم، نه من نمی توانم، نمی شود، سال هاست من پشت سکوت پنجره ها مانده ام... بغضم آرام آرام میشکند...

ساعت تقریبا یک و سی دقیقه بامداد، پرانول بیست و یک لیوان آب کنار میز، باید رفت سراغشان...


خانه نزدیک دریا زود ویران میشود...

یک نظر بر یار کردم ، یار نالیدن گرفت

یک نظر بر ابر کردم ، ابر باریدن گرفت


یک نظر بر باد کردم ، باد رقصیدن گرفت

یک نظر بر کوه کردم ، کوه لرزیدن گرفت


تکیه بر دیوار کردم ، خاک بر فرقم نشست

خاک بر فرقش نشیند ، آنکه یار از من گرفت


رنگ زردم را ببین ، برگ خزان را یاد کن

با بزرگان کم نشین ، افتادگان را یاد کن


مرغ صیاد تو ام ، افتاده ام در دام عشق

یا بکش یا دانه ده ، یا از قفس آزاد کن ، از قفس آزاد کن


ابر اگر از قبله خیزد ، سخت باران می شود

شاه اگر عادل نباشد ، مُلک ویران می شود


یک نصیحت با تو دارم ، تو به کس ظاهر مکن

خانه ی نزدیک دریا زود ویران میشود


یار من آهنگر است و دم ز خوبان می زند

دم به دم آتش به جان مستمندان می زند


طاقت هجران ندارد ، قلب پاکش نازکست

گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان میزند...


Far far away

باید رفت به دور دست ها، به دنیای عروسک های کهنه دور انداخته شده، شاید آنجا کسی نباشد که آرامش ات را برهم زند، مانند تکه پارچه ای کهنه که نه انتظار باران را دارد و نه به امید پاکی دریا نشسته...

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


حس غریب آشنا...

بعضی حس ها گفتنی نیست شاید از جنس لمس کردن یا لبریز شدن از یه آهنگ باشه که در عمق وجودت، تو رو سمت خودش می کشونه. بعضی وقتا یه لحظه هایی هستند که خود خود درون گمشده ات هستند... حسی که میبردت به لحظه ای که هنوز به دنیا نیومدی، هیچ صدایی احساس نمی کنی جز آرامش درونت، از خودت میپرسی چرا سالها زندگی کردی، دنبال چی بودی... دلت میخواد همه دنیای حضور رو به یک آهنگ طنین انداز که ازل تا ابد در عمق وجودت جاریست واگذار کنی. در این لحظه لحظه های زیبای تر، معنای زندگی را از اون درون زیبات از همون جایی که نمیدونی کجاست چیه اما میدونی راست میگه لمس میکنی، دلت میخواد به خاطر همه لحظه هایی که درون صاف و زلالت غرق نشده بودی بری بیرون، بری و تک تک قطره های بارونو لای انگشتای نازت لمس کنی، میخوای خود خود بارون باشی، طنین نگاه شبنم بر برگ برگ گل سرخ باشی، اصلا میخوای همون درون مبهم و آشنای خودت باشی... حس تر بارونو با قلبت لمس کنی... حقیقت عشقو حس کنی...


تو که همه عمر دیر رسیدی...

ای تو که همیشه دیر رسیدی...

می دانی سخت است عشق باشد و تو نباشی

راستی نگفتی دست هایت کجا گم شد...

راستش این روزها هوای پر باز نیامدن هم دیگر خیلی تکراری شده، گاهی بوی دلنشین خاک نم زده در کوچه های دلتنگی هم عالمی دارد، مگر نمی دانستی کوچه خیس از عشق با تو پر از حس خنک شبنم زده سپیده دمان صبحی مه آلود خواهد بود... پس باغ را باور کن، برگ را از بر کن...

باید رفت

در حوالی های دلتنگی هایم

طراوت باران هنوز به انتظار نشسته...


صد سال تنهایی...

گابریل گارسیا مارکز هم رفت و ما را با صد سال تنهایی اش تنها گذاشت...

 

"اگر مرا قلبی بود، تنفرم را می‌نوشتم روی یخ و چشم می‌دوختم به حضور آفتاب

خداوندا... اگر تکه‌ای زندگی از آن من بود، برای بیان احساسم به دیگران، یک‌روز هم تأخیر نمی‌کردم

برای گفتن این‌حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی، انسان را قانع می‌کردم که چه اشتباه بزرگی‌ست گریز از  عشقبه‌ علت پیری… حال آن که پیر می‌شوند وقتی عشق نمی‌ورزند

به یک کودک بال می‌بخشیدم بی آن که در چگونگی پروازش دخالت کنم

به سالمندان می‌آموختم که مرگ با فراموشی می‌آید، نه پیری

آموخته‌ام که همه می‌خواهند به قله برسند، حال آن که لذت حقیقی در بالارفتن از کوه نهفته است

آموخته‌ام زمانی که کودک برای اولین‌بار انگشت پدر را می‌گیرد، او را اسیر خود می‌کند تا همیشه

چه بسیار چیزها از شما آموخته‌ام، ولی افسوس که هیچ‌کدام به کار نمی‌آید وقتی که در یک تابوت آرام می‌گیرم تا به همت شانه‌های پرمهر شما به خانه‌ی تنهایی‌ام بروم

همیشه آن‌چه را بگو که احساس می‌کنی و عمل کن آن‌چه را می‌اندیشی

آه… که اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که تو را خفته می‌بینم، با تمامِ وجود در آغوش می‌گرفتمت و خداوند را به‌خاطر این‌که توانسته‌ام نگهبان روحت باشم شکر می‌گفتم

اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که تو را درحال خروج از خانه می‌بینم، به آغوش می‌کشیدمت

فقط برای آن‌که اندکی بیش‌تر بمانی، صدایت می‌زدم

آه… اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که صدایت را می‌شنوم، فردفرد کلماتت را ضبط می‌کردم تا بی‌نهایت‌بار بشنومشان

آه… که اگر بدانم این آخرین‌بار است که می‌بینمت، فقط یک‌چیز می‌گفتم: دوستت دارم بی‌آن‌که ابلهانه بپندارم تو خود می‌دانی

همیشه یک ‌فردایی هست و زندگی برای بهترین‌کارها فرصتی به ما می‌دهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همه‌ی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می‌خواهم به تو یک‌چیز بگویم: دوستت دارم، تا هیچ‌گاه از یاد نبری

فردا برای هیچ‌کس تضمین نشده است، پیر یا جوان

شاید امروز آخرین‌باری باشد که کسانی را می‌بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده

عمل کن، همین‌امروز

شاید فردا هیچ‌وقت نیاید و تو بی‌شک تأسف روزی را خواهی‌خورد که فرصت داشتی برای یک ‌ لبخند، یک‌ آغوش، اما مشغولیت‌های زندگی، تو را از برآوردن آخرین خواسته‌ی آن‌ها بازدشتند

هیچ‌کس تو را به‌خاطر افکار پنهانت به یاد نمی‌آورد، پس از خداوند، خرد و تواناییِ بیان احساساتت را طلب کن…"

 

خداحافظی یک نابغه


آیین چراغ خاموشی نیست...

هرزچندگاهی که امید را در منزلگاه سکوت به خاک سپرده اند یاد تلنگری می افتم...

و با همه بلند بالایی دستت به شاخسار آرزو نرسید و دلت تنها ماند. مانند درختی در پاییز که در حسرت ریختن برگهایش گریان است... اما امید دارد به بهار...

ای توکه همه ی عمر دیر رسیدی

بنواز آهنگ زندگی را... بنواز و روشن کن چراغ دلت را با همه کم سویی و بدان

آیین چراغ خاموشی نیست...


سحرم کشیده خنجر...

چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری

 نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری


 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

 که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری


 سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست

 تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری


 به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟

 که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری


 به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

 بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


با من بیا

با من بیا

با من به آن ستاره بیا

به آن ستاره که هزاران هزار سال

از انجماد خاک ،و مقیاس های پوچ زمین دوراست

و هیچکس در آنجا از روشنی نمی ترسد

من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم

من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد

با من رجوع کن

من نا توانم از گفتن

بگذار پر شوم از قطره های کوچک باران

از قلب های رشد نکرده

از حجم کودکان به دنیا نیامده

بگذار پر شوم

شاید که عشق من

گهواره تولد عیسای دیگری باشد...


بعضی وقتا..

بعضی وقتا هست که دیگه از دست واژه ها هم کاری بر نمیاد. یه بغض عجیب رهات نمی کنه، نه میتونی گریه کنی نه میتونی گریه نکنی، خودتو تو خلا احساس میکنی، خودتو و دنیاتو گم می کنی از خود بیگانه میشی، دلت میخواد یه قلم برداری و یه دفتر کاهی خالی و همشو خط خطی کنی و روی هر صفحش بنویسی دنیای این روزهای من... 

پرسه های بی هیاهو...

قدم می زنم در این هوای ابری، پاییز بدجور خودنمایی می کند. برگ های زردش را مدام زیر پای من می شکند، ادامه می دهم این پیاده روی خلوت را. نیمکت های خاک گرفته دیروز همچنان خودنمایی می کند. چراغ قرمز است، تق تق بخار آب از اگزوز پیکان پنجاه و دو مرا در اندیشه کودکان ساندویچ به دست کلاه منگوله ای فرو می برد که وقت تنگ است و راننده بیخیال از دنیای کودکانه شان. چراغ سبز شد. آزادی مستقیم، شریعتی سمت راست. همه تخت گاز می روند، اما دختری در آن طرف خیابان هنوز منتظر است. با چشمانی که عشق در آن ها بیداد می کند نگاهی دیگر به ساعتش می کند. از چهارراه گذر می کنم. میروم تا دوردست. آسمان آنجا هم ابری است. در این اندیشه ام که چه خلوت است این فضای پرهیاهو. من همه را یافتم. کله پاچه، کوله پشتی سربازی فراری، دختری آینه در دست، کاسبی پشت کرکره، عابری ریش دار. اما آرامش را در هیچ نگاهی نیافتم. هوا چه سرد شده باید برگردم شاید فردا روزی دیگر باشد. شاید...


حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن

سلام

حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!

بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن...

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه

من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه

تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مثل شب

خود مهتابی تو اصلا خود مهتاب
مثل شب گود و بزرگی مثل شب
اگه روزم که بیاد
تو تمیزی مثل شبنم مثل صبح

تو مثل مخمل ابری
مثل بوی علفی
مثل اون ململ مه
نازکی اون ململ مه

که رو عطر علفا
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات

مثل برفایی تو
اگه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
تو همون قله مغرور و بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه ...


من نوشتم بارون...

روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ سبز یه جاده کشیدم
جاده‌ای پُر از درخت و گل و یاس
جاده‌ای پُر از بهار و عطر یاس
رنگ سبزم کم اومد
باد اومد، پاییز اومد
روی جاده‌ی قشنگ
ابر اومد، بارون اومد
من نوشتم بارون

من نوشتم بارون...


روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ آبی دریا کشیدم
توی دریای قشنگ رو دیوار
من با رنگ آبی قایق کشیدم
رنگ آبیم کم اومد
موج اومد، بارون اومد
روی دریای قشنگ
ابر اومد، بارون اومد

من نوشتم بارون

من نوشتم بارون...


آدم چه چیزهایِ ساده‌ای را ندارد

گاهی وقت‌ها
دلت می‌خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
و برایش چای بریزی

گاهی وقت‌ها
دلت می‌خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
می‌آیی قدم بزنیم؟

گاهی وقت‌ها
دلت می‌خواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی فکر کنی
و کمی هم بنویسی

گاهی وقت‌ها...
آدم چه چیزهایِ ساده‌ای را
ندارد...

رگبار

تو بارون که رفتی

شبم زیر و رو شد

یه بغض شکسته

رفیق گلوم شد

تو بارون که رفتی

دل باغچه پژمرد

تمام وجودم

توی آینه خط خورد

هنوز وقتی بارون

تو کوچه می باره

دلم غصه داره

دلم بی قراره

نه شب عاشقانه است

نه رویا قشنگه

دلم بی تو خونه

دلم بی تو تنگه

 

یه شب زیر بارون

که چشمم به راهه

می بینم که کوچه

پر نور ماهه

تو ماه منی که

تو بارون رسیدی

امید منی تو

شب نا امیدی...


اگه بارون بزنه...

صفحه ی کهنه ی یادداشتای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه…


کاشکی تاریکی می رفت، چشمون تو پیدا می شد

کاشکی تاریکی می رفت، فردا می شد

صبح می شد، چشمون تو پیدا می شد

لب های ناز تو با قصه ی عشق

مثل گل های بهاری وا میشد

تا دلم شکوه رو آغاز می کنه

دیگه اشکم واسه من ناز می کنه

یادته قول دادی پیشم می مونی

قصه ی عشق زیر گوشم می خونی

نمی دونست دل وامونده ی من

که تو رسم بی وفایی می دونی

تا دلم شکوه رو آغاز می کنه

دیگه اشکم واسه من ناز می کنه

هنوز از عشق تو لبریزه تنم

عاشق چشمون ناز تو منم

نمی دونم چرا من هم مثل تو

نمی تونم زیر قولم بزنم

تا دلم شکوه رو آغاز می کنه

دیگه اشکم واسه من ناز می کن...


حیلت رها کن عاشقا...

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

پروانه شو پروانه شو...

پروانه شو پروانه شو...

 

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

 

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

 

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

مستانه شو مستانه شو...

مستانه شو مستانه شو...