اگر زندگی به وسعت یک لبخند می بود
آنگاه چه تلاش بیهوده ای بود کشف پایان آن
هنگامی که ابتدا و انتهای آن گوشه های لب های تو بود...
پنجره قلبم را
به سوی چشم های تو باز می کنم
تا نگاه تو سرشار کند
لحظه لحظه احساسم را
تا من پر از حس تو بودن باشم
و تو
لبریز از احساس من
عشق دریایی است
تا در این دریا غرق نشوی
نمی توانی به مروارید کف آن دست پیدا کنی
کسی چه میداند
شاید آن لحظه که اشک های زلال و گرم من
بر این کاغذ می نشست
تو هم گوشه آستینت
خیس بود
شاید از بغض دیروز
شاید از حس امروز
ای کاش
آن لحظه
در کنارت بودم
تا اشک هایت را پاک کنم
تا بگویم
همیشه کسی هست
که با اسم کوچک صدایت کند
تا سرود زندگی را
با هم
فریاد بزنیم
تا من
همه تو باشم
و تو
همه من
تا سرود هستی را تکرار کنیم
تا راز خلقت را دریابیم...خیال رویت امشب نمی گذارد
چشم های خسته من بر هم بنشیند
باید خیالت را با خود به رویاها ببرم
شاید چشم هایم رازی شوند ...
به وسعت همه دریاها
به پاکی یک قطره شبنم
به نگاه معصومانه تو
به دنیای ساده زیبایی
عشق است که معنا می بخشد
تک تک واژه هایمان را زیبا می کند
خانه دلمان را از زیبایی از حسی سرشار از خود خود عشق لبریز می کند
و عشق عشق می آفریند...