خیال رویت امشب نمی گذارد
چشم های خسته من بر هم بنشیند
باید خیالت را با خود به رویاها ببرم
شاید چشم هایم رازی شوند ...
چشمانت راز حقیقت است
آینه ای تمام نما که من اسرار هستی را در آن دیدم
راز پرواز پرستوها را
راز رنگ ها را
راز برگی بر آب در یک صبح مه آلود را
راز عشق را
راز زندگی را
با چشمانت با من سخن بگو
تا من
حقیقت را بیابم
ستاره چشم هایم بی تابند
نگاه در گذر خاطره ها خواهد لغزید
چشم در قلب خطر خواهد شکفت
زندگی سیلی است میان تلاطم خاطرات
یک اندیشه چگونه میشکند لحظه لحظه های بی دردی را
سکوت تنها پاسخ بی پاسخ ترین پرسش ها
شاید در انتهای مکث من آرامشی پردرد باشد
یک جمله با یک نقطه پایان می یابد
اما واژه های بی پایان سرگردان
در هیچ بندی آرام نخواهند گرفت...