کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

سبز منم که می‌زنم رنگ به برگ و بارِ تو

روز منم که می‌خزم باز به سایه‌سار تو


یار منم که می‌برم حافظه‌ی دیار را

دوست منم قدم قدم دور اما کنارِ تو


ناب منم که می‌خرم تلخ‌ترین شراب تو

آب منم که می‌روم تا تهِ خواب‌زار تو


داغ که نه باغ توام، لاله‌ی زخمگاهِ من

مست منم که می‌چکم از سر آبشار تو


اوج منم، غزل منم، موج به اندازه‌ی تو

باد منم به نرمی‌ حریر تیغ‌دار تو


شور منم به ساز تو، تلخ‌تر از نماز تو

راز منم بسته‌ی تو، سبزترین بهار تو


شهیار قنبری


آنجا که سخن ناتمام می ماند

بانگ سفر

آغاز خویش را ندا میدهد

دوباره راه ها مرا به خود می خوانند

از این سرزمین بی خاطره خواهم گذشت

قدم های خسته ام را

در شهر آب ها تر خواهم کرد

تو نیز از هوای بی عشق گذر کن که

آب ها

به انتظار روی تو

آینه در دست گرفته اند

یک روز

پشت هر پنجره

گلدان های بنفشه سبز خواهد شد

آن روز در هوای بامداد

به این سو ها گذری کن

و ندای خواب آرام کودکان را

به برکه های آرامش هدیه بده

بر بلندای شهر

با فانوسی روشن هوای عشق را می نگرم

زمزمه ای در دوردست پیداست

کیست آنکه با ساز عشق

در کوچه مهربانی

میان فانوس های روشن می گذرد؟

باز برمی خیزم و سوی چشم هایی آشنا

در تاریکی شب محو می شوم...


فانوس خورشید در دوردست ها روشن است

ابرهای دل آرام حجم آسمان را پرخاطره کرده اند

و موج ها

سوی ساحل نور می آورند

تو آن سو

در سرزمین خورشید

با چشم هایی روشن

راه را نشان میدهی

و من این سو

دست هایم را به نوازش موج هایی سپرده ام که

یک دریا امید را

از سرزمین نورهای طلایی می آورند

ای مهربان تر از آب ها

راه خورشید را نشانم بده...


قاب پنجره آرام آرام تاریک می شود

سایه ی درختان نگاهم را هاشور می زند

ابرهای خسته امتداد خویش را تا بی کران ها فریاد می زنند

سنگینی شب بر شاخه های بید مجنون می ریزد

پشت هر پنجره

در دوردست ها

ستاره ای خواهد رویید

نام تک تک ستاره ها را به خاطر بسپار

که هر پنجره را صبحیست

و هر روزن انتظار را سحری خواهد گشود

ای درختان سرو

دست های شما در جستجوی کدام آسمان آبیست؟

دشت ها

که آفتاب، تن های طلایی تان را از خویش گرم کرده

در شوق انتظار کدام قاصدک

گونه هایتان اینگونه سرخ شده؟

و وسعت آغوشتان را به انتظار کدام قدم های کوچک گشوده اید؟

ای روشنی مهتاب

در پی دست های کدام رهگذر

ساعت ها در کوچه های پریشانی شب پرسه میزنی؟

اگر ستاره ها به خواب رفته اند

تو آن ستاره همیشه روشن باش

یک مهتاب و یک پنجره

همیشه برای آبی آسمان کافیست...


مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که خونه هاش همیشه آفتابیه

بوم خونه هاش همش مهتابیه

اونجا که حرفا بوی گل یاس میدن

و نگاها پر از طراوت گلای ناز میشن

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که لباسا بوی عشق میدن

و پنجره هاش چه دلبازن

و حیاطاش پر از گلدونای کوچیک و نازن

اونجا که آسمون آبیش پر از صدای گنجیشکاست

و هوای نفس هاش چقدر خنک و زیباست

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست

اونجا که لبخند، نقاشی بچه هاست

و کوچه هاش پر از خندست

و یه آسمون مهر سهم همست

اونجا که پستچی هر صبح پیام مهر میاره

و همه همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزنن

آخه مهربون، دنیای ما یه دنیای دیگست...


یه‌ شب مهتاب‌

منو می‌بره‌

باغ انگوری

دره‌ به‌ دره

اون‌ جا که‌ شبا

یه پری‌ میاد

پاشو میذاره

شونه‌ می‌کنه

یه شب مهتاب‌

منو می‌بره

اون‌ جا که‌ شبا

تک‌ درخت بید

می‌کنه‌ به‌ ناز

که‌ یه‌ ستاره‌

یه‌ چیکه‌ بارون‌

سر یه‌ شاخه‌ش‌

یه‌ شب مهتاب

منو می‌بره‌

مث شب‌پره‌

می‌بره‌ اون‌ جا

تا دم سحر

با فانوس خون‌

تو خیابونا

عمو یادگار

مستی‌ یا هشیار

مستیم‌ و هشیار

خوابیم‌ و بیدار

آخرش‌ یه‌ شب‌

از سر اون‌ کوه

روی این‌ میدون

یه‌ شب‌ ماه‌ میاد

ماه‌ میاد تو خواب‌

کوچه‌ به‌ کوچه‌

باغ آلوچه‌

صحرا به‌ صحرا

پشت بیشه‌ها

ترسون‌ و لرزون‌

تو آب چشمه‌

مویِ پریشون‌

ماه‌ میاد تو خواب‌

ته اون‌ دره‌

یکه‌ و تنها

شاد و پرامید

دستشو دراز

بچکه‌ مث

به‌ جای میوه‌ش‌

بشه‌ آویزون‌...

ماه‌ میاد تو خواب‌

از توی زندون‌

با خودش‌ بیرون‌

که‌ شب سیا

شهیدای شهر

جار می‌کشن‌

سر میدونا

مرد کینه‌دار

خوابی‌ یا بیدار؟

شهیدای شهر

شهیدای شهر

ماه‌ میاد بیرون‌

بالای دره‌

رد می‌شه‌ خندون‌

یه‌ شب‌ ماه‌ میاد...


بیا و مهربونم باش

یه ستاره تو آسمونم باش

بزا تا ابرا برن

بیا و خورشید زمستونم باش

یه روز با موجای دریا بیا

با یه قلب مهربون بیا

از پشت ستاره ها

با یه رنگین کمون بیا

اگه بیای هفت آسمون

همش آبی میشه

خورشیدِ مهربون

همیشه طلایی میشه

رنگ میاد

مهر میاد

عشق میاد

نور میاد

شور میاد

سرور میاد

یه باغ انگور میاد

بادا همه نسیم میشن

عشقا چه دلنشین میشن

روزا همه بهاری و

شبا همیشه بهترین میشن

ستاره ی مهربون

بیا و مهربونم باش...


گر جان عاشق دم زند

آتش در این عالم زند...


وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن می‌رسه

هر چی که جاده‌س رو زمین به سینه من می‌رسه

آه

ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم

وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟

گل‌های خواب‌آلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟

دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟

مگه تن من می‌تونه بدون تو زنده باشه؟

ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم

عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس می‌خوام

عمر دوباره منی تو رو واسه نفس می‌خوام

ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم...


آن گاه که احساس قلم را در دست می گیرد مرا چه هراسی است که واژه ها بر خط عشق پیش می روند و جاده هایی بی انتها را سوی طراوت دنیایی دیگر باز می کنند. دنیایی که دور از قانون آهن هاست. فصل تو فصلی است که عشق زبان می گشاید و از راه حل خویش سخن می گوید؛ از راه حل عشق. فصلی که احساس برمی خیزد و در پی آزادی خویش از کنار فصل ها می گذرد و به دنیایی می رسد که همیشه یک فصل دارد: فصل تو.


یه روز با خودم فکر می کردم که چطور میشه مهربونی رو بکشم، نمی دونستم مهربونی رو باید کشید یا اینکه نوشت و یا مجسمه ای از مهربونی درست کرد. با خودم گفتم بهتره که بکشمش. رفتم کشوی میزمو باز کردم و چند تا از اون رنگای ناز و قشنگ که دل آدم ضعف میره وقتی می بینتشون رو برداشتم و آوردم. خوب حالا چی باید می کشیدم؟ مهربونی یه حس مهربونه، یه حسو چطور باید میکشیدم؟ گفتم پرنده ها خیلی مهربونن دو تا پرنده کشیدم، مهربونی باید به بزرگی آسمون و یه دریای قشنگ باشه، بین مداد شمعی ها رنگ آبی آسمونی رو برداشتم و آسمون و دریامو کشیدم. مهربونی گرم گرمه، مگه نه؟ یه دونه خورشید طلایی مثل همونی که تو گندم زاراست کشیدم. یه نگاه به نقاشیم انداختم، خیلی قشنگ و نازه، اما من مهربونی رو همشو کشیدم؟ نه مهربونی یه نقاشی ناز نیست، دو تا چشم مهربون هم باید باشن که نقاشی رو ناز کنن و قند تو دلشون آب بشه. جات خالی من مهربونی رو نتونستم بکشم...


من در کوچه ای روزگار می گذرانم

که خورشید، بامدادان

از بام خانه هایش بر می خیزد

و دست ها، سپیده دم

به چیدن زعفران بیدار می شوند

من در کوچه ای روزگار می گذرانم

که درهای خانه هایش

رو به وسعت دشت ها باز است

من از لمس یک قطره ی شبنم

در سپیده دم نیلوفر می گویم

آن هنگام که همگان در خوابند

من از رویا می گویم

آنجا که همه قدم برمی دارند

من از پرواز می گویم

میان بازار شلوغ روزمرگی ها

من شعر می فروشم

در هوای سخت خستگی ها

یک بغل دریا می نوشم

میان دلمردگی تار و پود ها

برایت پیراهنی از هوای فردا می دوزم

من از کوچه ای در دوردست ها می گویم...


من به مهربانی گل سرخ ایمان دارم

من به یک شاخه ی گل

من به همه پنجره های مهر تو ایمان دارم

من به یک غزل که به چشم های تو می آویزم

من به چیدن گیلاس از گوشواره های تو ایمان دارم

نازنینم گنجشک ها بر لب پنجره می نشینند

و تو در نگاه من...

گنجشک ها در باغچه می خوانند

و تو در قلب من نازنینم...


شب بود

سکوت آسمان به فریاد آمده بود

انگار هوس باران تمامی نداشت

سایه ها پیدا بودند

رگه های باران بر تن های برهنه درختان

زلال ترین غم دنیا بود

راه تنها بود

مسافری در امتداد جاده ها پیش می رفت

از او پرسیدم آسمان چه رنگ است؟

به کور سوی زرد رنگ کلبه ای تنها اشاره کرد و دور شد

در انتهای جاده محو میشد

به سوی کلبه رفتم

دست ها خسته و سایه ها در هم تنیده بودند

در زدم

مسافر در را باز کزد

پرسیدم آسمان چه رنگ است؟

به میز کهنه و دنجی در گوشه اتاق اشاره کرد

آمدم و نشستم

کلبه پر از نور گرم زرد رنگ بود

مسافر مهربان مرا به دو فنجان چای دعوت کرد

دوباره اشاره کرد به فنجان ها

و من هیچ نپرسیدم

و آرامش، سکوت دست ها را پر کرد

شب بود

من به دنبال رنگ آسمان بودم...


ستاره ی گم شده من

هر شب به پشت پنجره من بیا

ستاره به آسمان بگو که شب رفتنی است

هرچند فردا ما نخواهیم بود

ستاره دستت را به من بده بیا برای سرودن بهترین شعر پرواز کنیم

از آنجا که چشمانت بهترین سروده ها را در دستان من آغاز کرد

مرا به سرزمین شیشه ای ببر

که لبخندها از هر طرف پیداست

آنجا که قلب ها برای بخشش است

ستاره آنجا که کفش کودکان بر زمین مهر میدود

و قلب شقایق ها در قاب چشم ها مهمان است

مرا به آبی ترین سرزمین ببر

آنجا که لبریز از دریا و قایق هاست

آنجا که فیلسوفان ناشناش

میان آب های مه آلود به آیین مهرورزی اند

و سکوت آب ها قانون عشق است

و عشق تکرار پاروها ست

مرا به سرزمین دوردست ها ببر

با نوای عاشقانه به تاج محل ها ببر

آنجا که زن حقیقت است

و شال ها را به آب سپرده اند

مرا به سرزمین خورشید ببر

به آن پهنه ی طلایی پرامید ببر

آنجا که تنها طلوع را به یاد دارد

آنجا که دشت ها با پرتوهای خورشید روزگار میگذرانند

و گندم ها همیشه رسیده اند

و نور حوصله ی هر سخن است

ستاره ی شب هر شب به پنجره من بیا و

به آسمان بگو که شب رفتی است

هرچند فردا ما نخواهیم بود...


چرا رفتی چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست

چرا رفتی چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم...


در انتهای آسمان شب، روزها را به خاک سپرده اند. برای من که همه غزل ها را تنها زمزمه کردم چه کسی نیلوفر می کارد؟ چه کسی آبی آسمانی که من رنگ کردم را لمس خواهد کرد، در سرزمین صلیب های سفیدرنگ سکوت جز قدم های تکرار چه چیز بر رهگذران بی خواب و در خواب میگذرد؟ آسمان کنار می رود، ابرهای خاکستری در بستر درد بیدار می شوند، چشم ها تار و صداها گرفته اند. چرا انسان باید از کنار هزاران تخته سنگ صیقل داده شده عبور می کرد تا به بیهودگی خویش پی ببرد؟ و سکوت و سکوت و سکوت... اینجا سکوت می کارند. انگار هوا را به دست های جادوگر شب فروخته اند. آسمان میان عظمت دستانی فرود خواهد آمد که از اشک های چند سطر اندیشه تر باشد. چه کسی تو را از غزل می هراساند؟ آنکه خود سودای شب دارد. و قدم ها خیس از درد شب اند و گام های سپیده دم شاید شاید از آن فردا. من اگر در شبانه های سکوت و فریاد تر نشوم چه کسی به انتظار سپیده خواهد ماند؟ چه کسی بر غزل مرثیه ای خواهد خواند؟ چه کسی شب را خواهد دید؟ و شب پر است از پرسه های عابرانی عجیب و دست هایی در جیب. و عجیب تر آنکه من میان این دنیای ناشناس به دنبال دست هایی آشنا هستم...


میلاد من...

در تب و تاب رفتنم ... به فکر راهی شدنم

تو ای همیشه همسفر ... مرا شناختی تو اگر

مرا پس از من بنویس ... به هر کس از من بنویس

ای تو هوای هر نفس ... هر نفس از من بنویس

مرا به دنیا بنویس ... همیشه تنها بنویس

به آب و خاک آتش و باد ... برای فردا بنویس

تو جان من باشو و بگو ... به یاد من باش و بگو

میلاد من باشو بگو ... جانان من باش و بگو

نفس اگر امان نداد ... روی خوشی نشان نداد

رفتو دوباره برنگشت ... مرا دوباره جان نداد

دست و زبان من تو باش ... نامه رسان من تو باش

حافظه تبار من ... نام و نشان من تو باش

بگو حکایت مرا ... قصه هجرت مرا

توشه ای از غزل ببخش ... راه زیارت مرا

تو جان من باشو و بگو ... جانان من باش و بگو

به یاد من باشو بگو ... میلاد من باشو بگو

نفس اگر توان نداد ... مرا دوباره جان نداد

به این همیشه ناتمام ... زمان اگر امان نداد

تو جان باشو بگو ... زبان من باشو بگو

بر سر گلدسته عشق ... اذان من باشو بگو

بگو که مثل من کسی ... به پای عشق سر نداد

از آنسوی آبی آب ... خبر نشد خبرنداد

تو جان من باشو و بگو ... به یاد من باشو بگو

جانان من باشو بگو ... میلاد من باشو بگو

به یاد من باشو بگو...

 

اردلان سرفراز


پیغمبران شهوت از دیار کدامین خدا

تنت را این گونه تسخیر کرده اند

دست هایت را این گونه ساده به دست کسی نگذار

مفهوم سرنوشت من در خطوط دستان تو پیچیده است

تو در خویش نسترن بکار برای من

تنت را برهه نمی خواهند بر تن خویش

تمام تاریکی شب را می نوشم به اعتماد دستان تو

یک نفس تنت را ببخش به من

تا لذت سکوت را بنوشی

ای همه هستی تنم نثارت

و نوازش شانه هایم از آن تو باد

پیغمبران شهوت از دیار کدامین خدا

تنت را این گونه تسخیر کرده اند

که شهر پر از بوسه های نامحرم توست

عقده هایت را به من بسپار

و خمیازه های کشدارت را نیز

تنها به عصیان مقدس من پناه بیار

تنم سرشار از خلوت شب است

دست هایت را ساده به دست کسی نگذار

و لبانت را ببار بر سطح همیشگی تنم

تا آبستن خشونت شعری شوم

ظهور کنم در فردای ناتمام هردو مان

کریمه شبنم


بر بام مهتاب...

می روم سوی خلوت شب ها

مرا به ستاره بسپار

به یک غزل

به یک ترانه بسپار

مرا به آبی دریا

تنهای تنها بسپار

در این تاریکی شب

مرا به شمع ها بسپار

پشت روزهای بی فردا

مرا به شب های یلدا بسپار

مرا به من مسپار

مرا به شب 

مرا به انتظار مسپار

در انتهای شب بیا

یک ستاره بیار

یک غزل

یک ترانه بیار

آبی ترین دریا را بیار

واژه های فردا

عشق بی همتا را بیار

برای من رخت غزل ها را بیار

یک بغل آسمان را به اینجا بیار

حرف های موج ها

خلوت چشم ها را بیار

تنها تو بیا و

ساعت تحویل سال را برای من بیار...


بیا دستت را

برای چند سطر

به حرف های من بده

بیا و کوچکی و بزرگی غم ها را

به اندازه چند واژه از یاد ببر

بگذار برایت بگویم

برای آن که دوستش خواهم داشت

بهترین ها را خواهم کاشت

خوشبو ترین حرف ها را

ناب ترین ترانه را

زیباترین جوانه را

شیداترین بید مجنون را

نگاه کن

هوای باغچه پر از شقایق است

نسیم و گل های ناز

طلوع لبخند با یک گل یاس

دو فنجان چای رو در روی هم را

خواهم کاشت

سطرها تمام شد

کوچه اقاقی

پر از حرف های آبیست

از ترنم عشق تا دست های مهر

چند کوچه فاصله است؟


در آن نفس که بمیرم...


در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم


"... پرویز جانم همین الان که یاد بچه افتادم اشک توی چشمم حلقه زد خدای من آن روز که من و تو بچه ای داشته باشیم و با او از صبح تا شب بازی کنیم کی می رسد؟ حتی این خیال قلب مرا می فشارد تو نمی دانی من چه قدر دلم می خواهد یک دختر چاق و سالم داشته باشم برایش لباس بدوزم عروسک بدوزم او را به گردش ببرم او را روی سینه ام فشار بدهم آه من او را به قدر تو دوست خواهم داشت. پرویز عزیزم پس چرا عکست را برایم نفرستادی این دفعه حتما بفرست من هم عکس می اندازم هفته ی اینده برایت میفرستم نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده چه قدر دلم می خواهد تو را ببینم کاش یکی دو روز پیش من می آمدی آن قدر تو را می بوسیدم که خسته شوی آن قدر تو را به سینه ام فشار می دادم که فریاد بزنی پرویز نمی دانی چه قدر دوستت دارم چه قدر دوستت دارم پرویز آن روز که تو را دومرتبه در آغوش بگیرم کی می رسد برای من بگو کی می رسد روز سعادت من کی می رسد پرویز عزیزم .

خداحافظ تو

فروغ تو"


فروغ فرخزاد - 1329

برای تو می نویسم، برای تو که چراغ شب را بیدار نگاه داشتی، برای تو که طلوع مشرق را به شوق انتظار گذاشتی، آن هنگام که به تو می اندیشم انگار خورشید تکه ای از مهربانی دست های گمشده ی توست که در دوردست ترین مشرق طلوع می کند و دست های مهربانی ات آسمان را رنگ می کنند، آنجا که دشت های طلایی به انتظار قدم ها نشسته اند، آنجا که دشت های شقایق را خواهیم دوید. دوباره آبرنگ ات را بر میداری و هوا را پر از لبخند میکشی تا به انتهای شب برسیم، شبی که پر از ستاره های کوچک امید است و انگار پشت هر ستاره دستی نهفته است که صبح را ندا میدهد. انگار در من قایقی است که مرا به آبی دوردست ها می برد، آنجا که روح آسمان در سکوت نیلوفرهای آبی شناور است، آنجا که حرف ها بهانه ایست برای مهرورزی. آنجا که قلب ها همه آبیست و چشمه ها از نور جاریست. باز برمی خیزم و در امتداد جاده ی باریک دست هایت راهی مشرق مهربانی می شوم...


اگر به خانه ی من آمدی برای من 

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه 

که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...