یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
سیمین بهبهانی
از ترانه پاییزی من تا دست های تو
قدم های خسته اند
که زمین روز را بی امید چرخانده اند
تا به خانه شب رسیده اند
آنجا که سکوت استخوان سوز است
و قلم ها به قانون قدم ها خسته اند
آنجا که روز را در نور می کشند
و شب را در پهنه ی امید
روز زیر پای من خسته است
و شب از خستگی روز خوابیده
و تنها من
اینجا خشکم زده است...
می روم دل به دریا می زنم
سوی قایق ها می شوم
قلب ماهی ها می شوم
می روم دریا می شوم
می روم هوای بادبان ها می شوم
آبی آب ها می شوم
دست موج ها می شوم
در چشم خویش رسوا می شوم
رخت ها را بر می کنم
آبی دریا را بر تن می کنم
باز من شیدای شیدا می شوم
سوی دل می روم
این آخرین گوهر را هم بر سنگ دریا می زنم
قلب ماسه ای ساحل ها می شوم
من چشم صدف ها می شوم
با تو من دریای دریا می شوم
چشم بر هم می نهم
دوباره از خویش پیدا می شوم...
از پشت روزنه ی پنجره آرام نگاه می کند؛ می دانم ستاره ی شب است. چشم های خیره به نگاه آرام ستاره سرشار از خلوت شب اند. آخرین شمع را روشن می کنم، سکوت زرد رنگ شمع را به ستاره خواهم گفت. آخرین آونگ به صدا درآمد، ستاره در اوج می درخشد و شمع در سکوتش آب می شود، پنجره آرام در تاریکی می نشیند و تن های خستگی در فراز حباب شیشه ای خود زیر نور ستارگان تماشای دود خاموشی شمع را به نظاره نشسته اند...
بانوی مشرقی من
از دریای سکوت تو
تا دلتنگی های بی غروب من
کوی امیدواران بامداد است
حال عاشقان صبح است
حضور سبز عشق است
امید غمناک مشرق است
بانوی مشرقی من
تو دشت و سبزه زاران منی
جنگل و کوهساران منی
تو یاد ایران منی
تو یاد ایران منی
با یاد تو من پر از سماعم
لبریز از جام جهانم
غم تارهای بی قرارم
من باران های ریز ریز گیلانم
رشادت های کردستانم
خنکای کوه های آذربایجانم
من ایرانم
من ایرانم
بانوی مشرقی من
ایران من
با یاد تو من مهربانی کوچه های گل یاسم
پر از احساسم
ای مشرق مهربانی ام
ای طلوع جاودانگی ام
من نور هر آینه ام
بلندای شهیادم
عشق فرهادم
من ایرانم
من ایرانم...
اولین روزهای پاییز بود
کودکی را میدیدم که اولین برگ های افتاده را می شمرد
- نام تو چیست؟
- ببین، ببین زرد و سبز قاطی هم است
- پارسال هم همین طور بود
- آخر من برگ های پارسال را هم در کیفم دارم
- ببین، ببین زرد و سبز قاطی هم است
- نگفتی نامت چیست؟
- نام من؟
- نام من، نام من بهار است
- چرا برگ ها را جمع می کنی؟
- برای زمستان
- برای مادرم
- نابیناست
- می خواهم رنگ برگ ها را نشانش دهم
- زمستان بی برگی را دوست ندارم
- درون کیف من پر از برگ است
- زمستان نخواهد آمد
آرام از کنار من دور می شد
اولین روزهای پاییز بود...
گذشت آن زمان
گذشت آن زمان که قدم های لاله زار هوای فردین داشت
گذشت آن زمان که آب زرشک لذت جیرینگ جیرینگ ده شاهی بود
گذشت آن زمان که پشت روزنه ی دیوارهای کوتاه کاهگلی باغ های سبز انار بود
میان کدام نسیم شرقی دست ها پر از فرفره های رنگی بود؟
کجا بود آنجا که از خانه های کوچه ی عزیز بوی گل یاس می آمد؟
کجا شد آن زمان که کسی نگاه چپ به مینی ژوپ دختران کوچه مان نداشت؟
آیا هنوز هم میان بوی کتاب های زرد کهنه کسروی می نویسد؟
آیا هنوز هم سهراب چترها را می بندد؟
آیا کافه نادری هنوز هم بوی سیگار هدایت می دهد؟
آیا ذبیحی ندای سحر می دهد؟
گذشت آن زمان که دوست من گل سرخ بود
گذشت آن زمان که دختر شایسته ی زن روز تیتر اول دکه ها بود
گذشت آن زمان که صندلی اتوبوس یک آغاز بود چرا که من رویایی داشتم
گذشت آن زمان که من نان از گندم زار مسلمان و آسیاب مسیحی و نانوای بهایی می خوردم
ما چقدر پیر شده ایم
انگار ما همه ایمان آوردیم
انگار پس از چهارمین نواختن ساعت هیچ گاه فصل سرد به پایان نرسید
ما همه به فصل سرد ایمان آوردیم...
تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره
کشیده سر به خورشید
غریب و بی عبوره
تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام
تو میدونی چی میگم
تو گوش میدی به حرفام...
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست
روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست
نیزه بر باد نشسته است و سپر یادت نیست
یادم هست ، یادت نیست
یادم هست ، یادت نیست
خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود
پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
یادم هست ، یادت نیست
یادم هست ، یادت نیست
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خودسوزی هر شب پره را می فهمی
باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل
آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
یادم هست ، یادت نیست
یادم هست ، یادت نیست
خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود
پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
یادم هست ، یادت نیست
یادم هست، یادت نیست...
شهیار قنبری
عشق آبیست
آبی ترین رنگ شب های مهتابیست
عشق زلال است
مانند آب است
مانند رودها
مانند برگ است
مانند گلبرگ ها
عشق آن ستاره بی همتاست
که شب را به روز هدیه می دهد
عشق دریاچه ای از نیلوفرهاست
عشق صدای شکستن گردوهاست
عشق صدای بلند ماهی های کوچک است
عشق شوق لبخند تو در این سطر است
عشق شعر من است
که در باغچه تو سبز خواهد شد
عشق آن صبحیست
که شمیم گل های یاس باغچه، تو را از خواب بیدار می کند
عشق لطافت چهره گل هایم با شبنم است
عشق پنجره ی من است
عشق تماشای توست
عشق همیشه برای توست...
دلم تنگ است
دلم برای یک غروب غم انگیز تنهای تنها تنگ است
دلم برای یک نیمکت خالی خاک گرفته
دلم برای پرتوهای غم انگیز غروب تنگ است
دلم برای عظمت دلگیر دریا
دلم برای صدای تنهای موج ها تنگ است
دلم برای ساعت های فکر کردن به ستاره ها
دلم برای کتاب های کهنه ام تنگ است
دلم برای پاییزم
دلم برای قدم های غم انگیزم تنگ است
دلم برای گل های یخ
دلم برای آب چک برف های پشت بام تنگ است
دلم برای اشک هایم تنگ است
دلم تنگ است...
+ عکس: گورستان ظهیرالدوله
روزهای خسته ام رو، روزهایی که میگذره رو به شاخه درخت پشت پنجره ام آویزون می کنم. هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه از شاخه روزی رو می چینم میارم بازش میکنم دوباره واژه هاشو لمس میکنم حس امروزم رو بهش سنجاق میکنم، روزم رو تا می کنم می برم دوباره به شاخه پشت پنجره ام آویزونش میکنم.
ما خیلی کوچک هستیم
و دوست من گل سرخ
امروز صبح این را به من میگفت
سپیده که زد متولد شدم
با شبنم غسل تعمیدم دادند
شکفته شدم
سعادتمند و عاشق
در پرتو نور خورشید
شب که شد بسته شدم
چشم که باز کردم پیر شده بودم
ولی من خیلی زیبا بودم
بله من زیباترین بودم
میان گلهای باغچه تو
ما خیلی کوچک هستیم
و دوست من گل سرخ
امروز صبح این را به من میگفت
ببین خدایی که مرا آفرید
سر مرا چطور خم کرده
و من حس میکنم که دارم میافتم
و من حس میکنم که دارم میافتم
قلبم لخت و عریان شده
پایم لب گور است
چقدر زود نابود شدهام
همین دیروز بود که تو تحسینم میکردی
و من غباری بیش نخواهم بود
فردا، تا ابد
ما خیلی کوچک هستیم
و دوست من گل سرخ
امروز صبح مرد
دیشب ماه
بر بالینش نشسته بود
من توی خواب دیدمش
فریبا و عریان بود
روحش داشت میرقصید
بالاتر از آنجا که چشم کار میکرد
و او به من میخندید
ایمان بیاور به کسی که میتواند ایمان بیاورد
من به امید احتیاج دارم
و گرنه هیچ نیستم
ما چقدر کوچک هستیم
این را دوست من گل سرخ
دیروز صبح به من میگفت...
Mon Amie La Rose
"حالا میتوانم بگویم که صادق چوبک، در آخرین لحظات زندگی، چطور با بهت و حیرت نگاه کرده، چطور با امواج مخالف دست به گریبان شده و پیش از اینکه خورشید زادگاهش را ببیند از نفس افتاده. و نمیدانم در آن لحظه جملهای را که، روزگار نه چندان پیش از این به من گفت به یاد آورده؟ در آن لحظات آن ثانیههای آخر: تو فکر میکنی من اینجا میمیرم؟ … حالا چوبک هم نیست که میگفت: وقتی به مرگ فکر میکنم خوابم نمیبرد. هر شب منتظرم که صبح شود و خورشید را دوباره ببینم، صدای قدسی (همسرم) رابشنوم. گاهی با خودم حرف میزنم، یعنی من اینجا میمیرم؟... بعد میگوید: بتهوون هم مرد، شکسپیرهم مرد… اما دلم میخواهد قبل از مرگ یکبار هم که شده، توی آن گرما و شرجی بوشهر، تکیه بدم به نخلی و یک کاسه آب خنک بخورم… دختر، هر وقت رفتی ولایت، هر جا نشستی یاد من بکن..."
منیرو روانی پور
آرام می ایم و بر سکوت شب خطی می کشم اینجا غزل ها بیدارند، من بیدارم، اشک هایم بیدارند و تو تنهاترین ترانه ای بر سکوت بی انتهای شب... این شب ها عجیب هوای تو در من جاریست، هوای مهربانی، هوای آن ستاره بر راه شب... هوای آن پرنده ی بی تاب، آن پرنده که چشم هایش در سکوت درختان بیدار است. در این اندیشه ام که چگونه واژه ها برمیخیزند و مرا در عمق شب در هوای تو گم میکنند اما تا چشم می گشایم باز من مانده ام و دست های جوهری... ببین چگونه در سکوت شب من می نویسم، تو می نویسی اما باز دفتر خاطراتمان خالیست...
به چی فکر می کنی؟ بگو
به چی فکر می کنی؟
هیچی نمیگی
اونجا خشکت زده
به چی فکر می کنی؟ بگو
به چی فکر می کنی؟
چقدر دوری
از من خیلی دوری
من وقتی تو خوابی
خیلی وقت ها گریه می کنم
و تو، تو فکر می کنی
این صدای باد است که می شنوی
هنوز یک کم دوستم داری
اما گذشت اون زمانی که
چشمامون همدیگه رو می دیدند
منتظر شب میمونم
شب برگشت، بدون تو
تویی که فراموشم کردی
به چی فکر می کنی؟ بگو
به چی فکر می کنی؟
فقط یک بار
بگو به چی
به چی فکر می کنی؟ بگو
به چی فکر می کنی؟
چقدر دوری
از من خیلی دوری
من به تو ایمان دارم
اما ندیدن تو رو
به زندگی با تو بدون شناختن تو
ترجیح میدم
به چی فکر می کنی؟ بگو
به چی فکر می کنی؟
نرو
فقط یک بار
بهم بگو بهم بگو بهم بگو بهم بگو
به چی فکر می کنی؟ بگو
به چی فکر می کنی؟
به چی فکر می کنی؟
به چی فکر می کنی؟
Mireille Mathieu
1972
من در کوچه ای گم شده ام
خطوط سیاه به بند کفش هایم رسیده اند
چقدر کثیف اند این خودنویس ها
دست هایم را به باد داده اند
من در کوچه ای گم شده ام
چشم هایم کو؟
کودکی درون شکم دوازده ساله اش
خط خطی گریه می کند
پرواز بدن های نیمه تمام ساعت سیزده است
پاهایم کو؟
آه من نمی خواهم موهای گوزن را ناز کنم
چمدانم در جیبم خواهد پوسید
دهانم گم شده است
نام مرا صدا میزنند
من در کوچه ای گم شده ام...
خونه ی ما دور دوره
پشت کوه های صبوره
پشت دشتای طلایی
پشت صحراهای خالی
خونه ماست
اونور آب
اونور موجای بی تاب
پشت جنگای سروه
توی رویاست
توی خواب
پشت اقیانوس آبی
پشت باغای گلابی
اونور باغای انگور
پشت کندوهای زنبور
خونه ی ما
پشت ابراست
اونور دلتنگی ماست
ته جاده های خیسه
پشت بارون
پشت دریاست
خونه ی ما
قصه داره
آلبالو و پسته داره
پشت خنده های گرمش
آدمای خسته داره
خونه ی ما شادی داره
توی حوضاش ماهی داره
کوچه هاش توپ بازی داره
گربه های نازی داره
خونه ما گرم و صمیمی
رو دیواراش عکسای قدیمی
عکس بازی توی ایوون
لب دریا تو تابستون
عکس اون روز زیر بارون
با یه بغض و یه چمدون
رفتن از پیش آدمای نازنین و مهربون
خونه ی ما دور دوره...
توی رویاست
توی خواب...
مرجان فرساد
گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره
اما خورشیدو پوشونده ابری که تاریکه و تاره
چشمای آفتابگردون
باز نگران از ابرا
داد می زنن این تنها
طاقت دوری نداره
تا بشه وقتی خورشید
از دل ابرا پیدا
باز کار آفتابگردون
انتظاره انتظاره...
+حواسم نبود یهو گل های آفتابگردون منو بی اراده نگه داشت و لبخندی رو لبهام نشوند...
+میخوام بمونم همیشه گل آفتابگردون تو...
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من...
من دانستم که انسان حقیقتی است رازآلود، غم و شادی همزاد یکدیگرند، شادی همیشه از سرچشمه غم جاری میشود و این عجیب ترین راز هستی است. انسان آنگاه میتواند اوج شادی را حس کند که اوج غم را تجربه کرده باشد. با کسی می توان زیباترین لحظه ها را لمس کرد که تاریک لحظه ها را درک کرده باشد. میان دیالکتیک غم و شادی همیشه رازی نهفته است. پارچه ای مخملی که یک روی آن سپید و روی دیگر آن سیاه است، پارچه ای که همیشه بر تن است و هر لحظه یک روی آن نمایان میشود. پشت سپیدترین قسمت ها همیشه تاریک ترین لحظه ها نهفته اند... شاید خوشبخت ترین مردم روزی غمگین ترین شان بوده اند...
من دانستم که غذای گل های رز جسد پوسیده انسان هاست...
انسان مرد تا گل رز سبز شود، گل رز مرد تا انسان سبز شود...
چه کسی راز گل سرخ را می فهمد؟ هر آن کس که خود مرده باشد...
اندکی تا تحویل آخرین غروب مانده
همه چیز آماده است
پرده ها را کنار زده ام
دست هایم آماده اند
نبض چشم هایم تند میزند
خورشید بیرحمانه بر دیوراها خط خون میکشد
اتاق در جسم تاریک خود فرو میرود
جعبه ای تاریک میان زمین و آسمان در خلاء رها میشود
ناگهان اشکی فرو چکید
و آخرین غروب را به رگ های سردم ندا داد
از این دور آدمک ها چه کوچکند
آخرین نگاه من سهم آینه است
چشم هایم را هیچگاه از آینه دریغ نکرده ام
تنهایی برهنه ام را می بینم
درد با تمام وجودش مرا بوسید
هم چیز تمام شده
در آخرین غروب
من و درد در آغوش هم خواهیم پوسید...