من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم میکنه
تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مثل شب
خود مهتابی تو اصلا خود مهتاب
مثل شب گود و بزرگی مثل شب
اگه روزم که بیاد
تو تمیزی مثل شبنم مثل صبح
تو مثل مخمل ابری
مثل بوی علفی
مثل اون ململ مه
نازکی اون ململ مه
که رو عطر علفا
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات
مثل برفایی تو
اگه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
تو همون قله مغرور و بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم میکنه ...
روی دیوار سفید خونهمون
من با رنگ سبز یه جاده کشیدم
جادهای پُر از درخت و گل و یاس
جادهای پُر از بهار و عطر یاس
رنگ سبزم کم اومد
باد اومد، پاییز اومد
روی جادهی قشنگ
ابر اومد، بارون اومد
من نوشتم بارون
من نوشتم بارون...
من نوشتم بارون
من نوشتم بارون...گاهی وقتها
دلت میخواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
و برایش چای بریزی
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
میآیی قدم بزنیم؟
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی فکر کنی
و کمی هم بنویسی
تو بارون که رفتی
شبم زیر و رو شد
یه بغض شکسته
رفیق گلوم شد
تو بارون که رفتی
دل باغچه پژمرد
تمام وجودم
توی آینه خط خورد
هنوز وقتی بارون
تو کوچه می باره
دلم غصه داره
دلم بی قراره
نه شب عاشقانه است
نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه
دلم بی تو تنگه
یه شب زیر بارون
که چشمم به راهه
می بینم که کوچه
پر نور ماهه
تو ماه منی که
تو بارون رسیدی
امید منی تو
شب نا امیدی...
صفحه ی کهنه ی یادداشتای
من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه…
کاشکی تاریکی می رفت، فردا می شد
صبح می شد، چشمون تو پیدا می شد
لب های ناز تو با قصه ی عشق
مثل گل های بهاری وا میشد
تا دلم شکوه رو آغاز می کنه
دیگه اشکم واسه من ناز می کنه
یادته قول دادی پیشم می مونی
قصه ی عشق زیر گوشم می خونی
نمی دونست دل وامونده ی من
که تو رسم بی وفایی می دونی
تا دلم شکوه رو آغاز می کنه
دیگه اشکم واسه من ناز می کنه
هنوز از عشق تو لبریزه تنم
عاشق چشمون ناز تو منم
نمی دونم چرا من هم مثل تو
نمی تونم زیر قولم بزنم
تا دلم شکوه رو آغاز می کنه
دیگه اشکم واسه من ناز می کن...حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
پروانه شو پروانه شو...
پروانه شو پروانه شو...
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
مستانه شو مستانه شو...
مستانه شو مستانه شو...
چشم های بارانی را آرامشی باید
چشم هایی که فقط در نگاه تو آرام خواهند گرفت...
چه سخت است اندیشه دریا در ذهن ماهی کوچک برکه...
یکی بود یکی نبود
یه عاشق دل خسته بود
دلش یه دنیا بود
قصه یه رویا بود
دریا همیشه دریا بود
آه نگاه من چه بی ما بود
یه جاده بی انتها بود
قدم هاش خسته بود
دو چشمش بسته بود
از همه جا رسته بود
گریه کار هر شبش بود
یه حرفی بر لبش بود
دیگه طاقت نداشت
دیگه راحت نداشت
یکی بود یکی نیود
یه قلب خسته بود
هر شب زانوهاشو بغل می کرد
هر شب با شعرش
نگاهی به وسعت شب می کرد
یکی بود یکی نبود
دریا در من بود
قصه یه شب بود
یه شب تاریک
که همیشه ادامه داشت
در پشت یک پنجره
که دیگه هیچ روزنی نداشت
یکی بود یکی نبود
یه روز اومد
اینجاشو تو بگو
هر چی دلت خواست بگو
یادت باشه روز تو روز منه
پس خوب بگو گلکم منو بگو
اینجاشو تو بگو
نه تو نگو ما بگو
پس خوب بگو گلکم منو بگو
قصه ما تموم شد
قصه ما راسته مگه نه؟
اینو تو بگو...چرا رفتی برای خودت قصر یخی ساختی ؟
می خوای سرمای احساس انسان ها را حس کنی ؟
حق داری
احساس می کنم همه یخ زدند
آخه کی و کجا میشه گرمای عشق رو حس کرد
شاید در ناکجاآبادی
هنگامی که من دیگر نباشم
حق داری
مراقب اشک هایت باش
چون هر کدام دریایی است که من در آن ها غرق شده ام
می ترسم گرمای وجود من قصر یخی ات را آب کند
مراقب اشک هایت باش
گرمای وجودت را احساس کن که سردترین احساس ها را چون موم در خود ذوب می کند.
رازهایی که می دانی را احساس کن
زنده بودن به زندگی را احساس کن
رنگین کمان را در یک افق روشن احساس کن
آرامش یک ماهی در قعر یک دریای طوفانی را احساس کن
راز دل من را احساس کن
سکوت شکننده قلب شیشه ایت را احساس کن
من را احساس کن ...خط ستاره ها را دنبال کردم
انتهایش نقطه چین بود
فریادها همه بی آوا خواهد بود
ستاره چشمک زن در این سطر خاموش خواهد شد
"ستاره ها حرف نمی زنند"
چشم ها در نگاه کدام عشق بی غزل خواهد خفت
یک کوچه یک چراغ یک پنجره
همه ی عظمت سادگی
پنجره بسته شد
چراغ خاموش و کوچه تاریک
اینجاست
عظمت بربادرفته سادگی...
تا مثل برگ خزون نریزم یواش یواش
ستاره چشم هایم بی تابند
نگاه در گذر خاطره ها خواهد لغزید
چشم در قلب خطر خواهد شکفت
زندگی سیلی است میان تلاطم خاطرات
یک اندیشه چگونه میشکند لحظه لحظه های بی دردی را
سکوت تنها پاسخ بی پاسخ ترین پرسش ها
شاید در انتهای مکث من آرامشی پردرد باشد
یک جمله با یک نقطه پایان می یابد
اما واژه های بی پایان سرگردان
در هیچ بندی آرام نخواهند گرفت...
عشق عشق می آفریند
و نگاه پرمهر تو را عاشق می کند
زندگی مکث میان دو واژه "عشق" است
عشقی برای آغاز
عشقی برای جاودانگی...