-
پر از عشق...
دوشنبه 6 مرداد 1393 17:43
عشق آبیست آبی ترین رنگ شب های مهتابیست عشق زلال است مانند آب است مانند رودها مانند برگ است مانند گلبرگ ها عشق آن ستاره بی همتاست که شب را به روز هدیه می دهد عشق دریاچه ای از نیلوفرهاست عشق صدای شکستن گردوهاست عشق صدای بلند ماهی های کوچک است عشق شوق لبخند تو در این سطر است عشق شعر من است که در باغچه تو سبز خواهد شد عشق...
-
دلم تنگ است...
یکشنبه 5 مرداد 1393 17:49
دلم تنگ است دلم برای یک غروب غم انگیز تنهای تنها تنگ است دلم برای یک نیمکت خالی خاک گرفته دلم برای پرتوهای غم انگیز غروب تنگ است دلم برای عظمت دلگیر دریا دلم برای صدای تنهای موج ها تنگ است دلم برای ساعت های فکر کردن به ستاره ها دلم برای کتاب های کهنه ام تنگ است دلم برای پاییزم دلم برای قدم های غم انگیزم تنگ است دلم...
-
روزهایم...
شنبه 4 مرداد 1393 16:42
روزهای خسته ام رو، روزهایی که میگذره رو به شاخه درخت پشت پنجره ام آویزون می کنم. هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه از شاخه روزی رو می چینم میارم بازش میکنم دوباره واژه هاشو لمس میکنم حس امروزم رو بهش سنجاق میکنم، روزم رو تا می کنم می برم دوباره به شاخه پشت پنجره ام آویزونش میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 مرداد 1393 18:17
اکنون کجاست؟ چه میکند؟ سردش نیست؟ غذا خورده است؟ حالش خوب است؟ همه چیز بر وفق مراد است؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 مرداد 1393 23:40
سیصد و شصت و پنج بار دیگر ساعت پنج نواخت اما هیچکدام تو نبودی بامداد من
-
دوست من گل سرخ...
چهارشنبه 1 مرداد 1393 22:08
ما خیلی کوچک هستیم و دوست من گل سرخ امروز صبح این را به من میگفت سپیده که زد متولد شدم با شبنم غسل تعمیدم دادند شکفته شدم سعادتمند و عاشق در پرتو نور خورشید شب که شد بسته شدم چشم که باز کردم پیر شده بودم ولی من خیلی زیبا بودم بله من زیباترین بودم میان گلهای باغچه تو ما خیلی کوچک هستیم و دوست من گل سرخ امروز صبح این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 تیر 1393 23:58
"حالا میتوانم بگویم که صادق چوبک، در آخرین لحظات زندگی، چطور با بهت و حیرت نگاه کرده، چطور با امواج مخالف دست به گریبان شده و پیش از اینکه خورشید زادگاهش را ببیند از نفس افتاده. و نمیدانم در آن لحظه جملهای را که، روزگار نه چندان پیش از این به من گفت به یاد آورده؟ در آن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 تیر 1393 23:44
آرام می ایم و بر سکوت شب خطی می کشم اینجا غزل ها بیدارند، من بیدارم، اشک هایم بیدارند و تو تنهاترین ترانه ای بر سکوت بی انتهای شب... این شب ها عجیب هوای تو در من جاریست، هوای مهربانی، هوای آن ستاره بر راه شب... هوای آن پرنده ی بی تاب، آن پرنده که چشم هایش در سکوت درختان بیدار است. در این اندیشه ام که چگونه واژه ها...
-
به چی فکر می کنی...
شنبه 28 تیر 1393 00:09
به چی فکر می کنی؟ بگو به چی فکر می کنی؟ هیچی نمیگی اونجا خشکت زده به چی فکر می کنی؟ بگو به چی فکر می کنی؟ چقدر دوری از من خیلی دوری من وقتی تو خوابی خیلی وقت ها گریه می کنم و تو، تو فکر می کنی این صدای باد است که می شنوی هنوز یک کم دوستم داری اما گذشت اون زمانی که چشمامون همدیگه رو می دیدند منتظر شب میمونم شب برگشت،...
-
تن های خستگی...
چهارشنبه 25 تیر 1393 21:35
من در کوچه ای گم شده ام خطوط سیاه به بند کفش هایم رسیده اند چقدر کثیف اند این خودنویس ها دست هایم را به باد داده اند من در کوچه ای گم شده ام چشم هایم کو؟ کودکی درون شکم دوازده ساله اش خط خطی گریه می کند پرواز بدن های نیمه تمام ساعت سیزده است پاهایم کو؟ آه من نمی خواهم موهای گوزن را ناز کنم چمدانم در جیبم خواهد پوسید...
-
خونه ی ما دور دوره...
سهشنبه 24 تیر 1393 21:06
خونه ی ما دور دوره پشت کوه های صبوره پشت دشتای طلایی پشت صحراهای خالی خونه ماست اونور آب اونور موجای بی تاب پشت جنگای سروه توی رویاست توی خواب پشت اقیانوس آبی پشت باغای گلابی اونور باغای انگور پشت کندوهای زنبور خونه ی ما پشت ابراست اونور دلتنگی ماست ته جاده های خیسه پشت بارون پشت دریاست خونه ی ما قصه داره آلبالو و...
-
تداعی خاطره...
دوشنبه 23 تیر 1393 02:03
گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره اما خورشیدو پوشونده ابری که تاریکه و تاره چشمای آفتابگردون باز نگران از ابرا داد می زنن این تنها طاقت دوری نداره تا بشه وقتی خورشید از دل ابرا پیدا باز کار آفتابگردون انتظاره انتظاره... + حواسم نبود یهو گل های آفتابگردون منو بی اراده نگه داشت و لبخندی رو لبهام نشوند... +میخوام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 تیر 1393 22:47
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بیپا و سر کردی مرا...
-
غم...
شنبه 21 تیر 1393 15:02
من دانستم که انسان حقیقتی است رازآلود، غم و شادی همزاد یکدیگرند، شادی همیشه از سرچشمه غم جاری میشود و این عجیب ترین راز هستی است. انسان آنگاه میتواند اوج شادی را حس کند که اوج غم را تجربه کرده باشد. با کسی می توان زیباترین لحظه ها را لمس کرد که تاریک لحظه ها را درک کرده باشد. میان دیالکتیک غم و شادی همیشه رازی نهفته...
-
غروب...
شنبه 21 تیر 1393 09:49
اندکی تا تحویل آخرین غروب مانده همه چیز آماده است پرده ها را کنار زده ام دست هایم آماده اند نبض چشم هایم تند میزند خورشید بیرحمانه بر دیوراها خط خون میکشد اتاق در جسم تاریک خود فرو میرود جعبه ای تاریک میان زمین و آسمان در خلاء رها میشود ناگهان اشکی فرو چکید و آخرین غروب را به رگ های سردم ندا داد از این دور آدمک ها چه...
-
دلخوشی...
جمعه 20 تیر 1393 21:34
بیا، تو رو خدا بیا و فقط یه شب نوازشم کن بعد اگه خواستی برو همین دلخوشی واسه من بیا و چشم های غمگینمو نگاه کن بعد اگه خواستی برو همین دلخوشی واسه من بیا فقط به بار دستای بی گناهمو بگیر بعد اگه خواستی برو همین دلخوشی واسه من تو رو داشتن تو رو بودن تو رو خوندن عشق منه بی تو بودن بی تو موندن بی تو خوندن منو میکشه من دلم...
-
راه صبح...
پنجشنبه 19 تیر 1393 01:13
ساعت پنج صبح، بند کفش های خاطره را می بندم و راه همیشگی مشرق را در پیش میگیرم، در سکوت آبی صبح، نسیم خنکی جسم مرا به خود آغشته کرده، از کنار درختانِ تکرار میگذرم، صدای زلال آب ها دست مرا گرفته و به دنبال خویش تا لب جویبار میکشد تا در مهمانی آب های روان پاهایم را خنک کند... چه حس خنک پرطراوتی، دلم ریخت... دوباره راه...
-
بوی خونه...
چهارشنبه 18 تیر 1393 11:20
دلم تنگ است برای خانه پدری برای گلدانهای شمعدانی کنار حوض برای بوی زعفران شله زرد های نذری برای باغبان پیر که پشت درخت بید یواشکی سیگار میکشید برای قرمزی و شیرینی یک قاچ هندوانه برای خواب روی پشت بام, یک شب پر ستاره برای پریدن از روی جوب برای ایستادن در صف نانوایی برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی برای قند پهلویش...
-
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
سهشنبه 17 تیر 1393 10:40
و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین و یأس ساده و غمناک اسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ساعت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصلها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک ، خاک پذیرنده اشارتیست به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 تیر 1393 00:58
امروز روز بوسه بود دوباره خاطره ات را بوسیدم...
-
راه تو...
یکشنبه 15 تیر 1393 20:18
اگر عشق عظمت دریاهاست تو کرانه های بی انتهای آنی اگر عشق سربلندی کوه هاست تو خنکای بلندای آنی اگر عشق سبزه زاران جنگل هاست تو نجوای برگ هایی اگر عشق طراوت رودهاست تو حرف های نیلوفرهایی اگر عشق طلوع پر امید صبح است تو بامدادان انتظار صبحی اگر عشق محبت دو پرنده است تو مهربانی نگاه پرنده ای اگر عشق آسمانِ دشت هاست میان...
-
اشارات نظر...
شنبه 14 تیر 1393 22:38
نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست تا اشاراتِ نظر نامه رسان من توست... گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید... حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه عشق نهان من و توست...
-
آبی...
شنبه 14 تیر 1393 00:14
دل من سیاست ولی آبی رو خیلی دوست دارم روزای روشن آفتابی رو خیلی دوست دارم با هوای تو توی کوچه های دلواپسی غروب مبهم سرخابی رو خیلی دوست دارم با خیال تو اگه باشه خیالی ندارم شب تا صبح گریه و بی خوابی رو خیلی دوست دارم میدونم یه روز میای عمریه بیقرارتم انتظار تو و بی تابی رو خیلی دوست دارم دوست دارم طناب ماه و بگیرم...
-
رودخانه ای در شب...
جمعه 13 تیر 1393 12:08
از پشت شب، کنار رود بی انتهای غم که در عمق وجودم جاریست بر کلک خیال می نشینم. مرا کدام مقصد در انتظار است، از کدام راه به خانه تو خواهم رسید، رودخانه ای عمیق که از چشمه اشک های شبانه ام جاری است... باز دلم اندوه وار به گوشه آستین خیسم نگاه میکند، هنوز هم میشود از شاخه غم اشکی چید تا گونه های خشکیده ام را با آن تر کنم....
-
عاشقانه...
پنجشنبه 12 تیر 1393 17:40
ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر تو ام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شادیام بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگیها کرده پاک ای تپشهای تن سوزان من آتشی در سایۀ مژگان من ای ز گندمزارها سرشارتر ای ز زرین شاخهها پُر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردیدها با تو ام...
-
...
پنجشنبه 12 تیر 1393 00:41
نور زرد اتاق، تیک تاک ساعت و دو خودکار اصلا نشانه های خوبی نیستند... از دور می نگرم چراغ ها یکی یکی خاموش میشوند، رنگ ها تیره اند، شهر آنسوتر در خواب است و اینسو تر اندیشه های مشوش من پایانی ندارد. خسته ام، خسته... انتظار داری چه بنویسم؟ این منم که هر شب در مرگ خویش فرو می روم و باز سر از مرگ بیرون می آورم و کابوس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 تیر 1393 11:23
این روزها هر کس در خودش مچاله شده...
-
کار من احوال پرسی از غم است...
سهشنبه 10 تیر 1393 19:52
کار من احوال پرسی از غم است کار من پارو زدن بر شبنم است کار من کشف زبان آب هاست گفتگوی ساده با تالاب هاست کار من صید هوای صبحگاهست جر و بحث فلسفی با موجهاست کار من پروردن است کار من در هر صدف گهر به بار آوردن است کار من دیدار با صیاد نیست کار من با صید پیمان بستن است لنج ها ماهی به خشکی می برند کار من ماهی به دریا...
-
رویای ناتمام...
دوشنبه 9 تیر 1393 22:15
بگذار خواب ببینم... شب هنگام که بی خبر در خوابم آرام آرام می آیی چشم هایم را با شال رنگی ات می بندی، دست مرا میگیری و به دنبال خود می بری، مرا در عمق شب محو میکنی... من شب را می یابم هنگامی که دست های مهتابی تو در کوچه های تاریک دست مرا گرفته و به دنبال خودش میکشد تا شهر را نشانم دهد … من روشنی روز را می یابم هنگامی...
-
در امتداد پاییز...
شنبه 7 تیر 1393 18:59
در امتداد همیشگی راه ها قدم میزنم. حس مبهم خاطراتم در امتداد پاییز به این راه های بی گذر میرسد. در امتداد پاییز هوا سرد است... باز می گردم، باید چیزی بنویسم. فکر میکنم، به درخت های کوچک انتهای راه ها می اندیشم، دوباره خاطره زرد پاییز در میان کاغذها رنگی می شود. واژه ها دوباره صدا میدهند، صدای خش خش طلایی میدهند... در...