-
آینه...
پنجشنبه 5 تیر 1393 12:23
چشم هایم را می گشایم، این خسته کیست که به من زل زده؟ از خلوت پاکی اشیا تا نشانه های مبهم رویا، همه ی وسعت غریب اتاق، تنها سهم دو چشمی است که به خلوت آینه خیره مانده... آینه را دوست دارم، با من حرف میزند... حرف هایش، سکوتش همه برای من است. او سکوت میکند من چشم هایم تر میشود؛ من چشم هایم تر میشود او نفس نفس میزند. آینه...
-
ابیات تنهایی...
چهارشنبه 4 تیر 1393 18:31
مدتی است ابیات تنهایی مرا به خودش دچار کرده. مجموعه اشعاری از سهراب سپهری با صدای احمدرضا احمدی و آهنگ زیبای فریبرز لاچینی. بازخوانی این اشعار در سال 1368 انجام شده اما غم پنهان در لا به لای سطرها همچنان تازه است، احساس بیگانگی از دنیای اطراف و آدمک های آن انسان را به اندوهی ملال آور می کشاند. انگار دردی در آدمیت است...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 تیر 1393 10:49
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟ وانکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟ آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست...
-
مسافر...
یکشنبه 1 تیر 1393 19:16
عشق آرام آزام از پله ها پایین می آید در میزند در را باز میکنم سلام میدهم با بوسه ای پرشور جواب مرا میدهد وارد میشود کنار من روی صندلی تنهایی ام می نشیند با شوق به او خیره می شوم با لبخندی آرام به من نگاه می کند در نگاه شورانگیز او دنیای حرف های نگفته ام را از یاد می برم فقط به لبخند پرشکوهش خیره مانده ام می روم دو...
-
یک روز دوباره برمیگردم...
شنبه 31 خرداد 1393 01:13
یک روز دوباره برمیگردم روزهای گم شده ام را پس بگیرم... یک روز برمیگردم باغچه گل های یاس را پس بگیرم ... این منم خسته از درد، یک روز با پاک کنی بازخواهم گشت، دوباره از راه ها برمیگردم، از کنار سیاهی ها خواهم گذشت. من درد را، نگاه های سرد را پاک خواهم کرد، من سلاح را، آهن ها را پاک خواهم کرد. بر سنگینی راه گذر خواهم...
-
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند...
جمعه 30 خرداد 1393 00:43
نه به خاطر آفتاب…نه به خاطر حماسه...به خاطر سایه ی بام کوچکش...به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو...نه به خاطر جنگل ها...نه ب خاطر دریا...به خاطر یک برگ...به خاطر یک قطره...روشن تر از چشمهای تو...نه به خاطر دیوارها...به خاطر یک چپر...نه بخاطر همه انسانها...بخاطر نوزاد دشمنش شاید...نه بخاطر دنیا...به خاطر خانه ی...
-
زندگی...
پنجشنبه 29 خرداد 1393 18:40
اگر زندگی به وسعت یک لبخند می بود آنگاه چه تلاش بیهوده ای بود کشف پایان آن هنگامی که ابتدا و انتهای آن گوشه های لب های تو بود...
-
باران مهر...
پنجشنبه 29 خرداد 1393 02:05
میدانم دوباره دلم بی تاب است، دوباره هوای عشق از هر سو در دلم زبانه میکشد. این لحظه ها همان لحظه های ناب هستند همان لحظه ها که دلت را نوازش میدهند تا دلتنگ شوی، تا در دنیای خود غریب شوی... آنقدر نوازش ات میدهند تا از غم معصومانه عشق سرشار شوی و آن هنگام تو را با معصومیت خالص عشق تنها میگذارند تا چشم هایت را در دنیای...
-
سفر
چهارشنبه 28 خرداد 1393 10:42
سهم من از تمام تو تنها یک عکس بود چشمی به عکست چشمی به آغاز راه بی تو جاده ها مرا دریابید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 خرداد 1393 18:18
این تنهایی من بود که پنجره اتاقم را باز کرد...
-
بهار...
یکشنبه 25 خرداد 1393 18:14
همیشه هراسم آن بود که صبح از خواب بیدار شوم با هراس به من بگویند فقط تو خواب بودی بهار آمد و رفت ... از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟ کسی جواب مرا نمی دهد سکوت می کنند ! در پشت اتاقم باران می بارد می پرسم شاید این باران بهار است کسی جواب مرا نمی دهد سکوت می کنند ! پنجره را که باز می کنم باران تمام می شود در...
-
ترنم مهر...
شنبه 24 خرداد 1393 18:18
چه کسی گفت عشق همین نزدیکیست، نه عشق دور است دور دور... اینجا عطر گل ها نمی پیچد اینجا باران هوای عاشقی ندارد من به جز هوای ابری چشم های خیس چیزی نمی بینم. دوباره ابرهای شبانه سراغ چشم هایم را گرفته اند... هر شب باران... خسته ام خسته از باران شبانه خسته از روزهایی که بی تو تلف می شوند کاش می آمدی باهم لطافت گلبرگ های...
-
خورشید حضور...
جمعه 23 خرداد 1393 21:38
مرا در تنش غُسلِ تعمید داد به من اسم شب، اسم خورشید داد برای تمام نفس های من شعر گفت مرا از ته خــــــــاک بیدار کرد مرا شستشو داد، آغار کرد مرا خط به خط خواند، تکرار کرد شکارِ همه لحظه ها را به من یاد داد برای من از شاخه برگی جدا کرد و گفت : جنگل شو، شـــــــاعر من از ارتفاعِ تَرِ کاغذ و جوهر و عشق جاری شدم ... شبی...
-
نامه ات...
پنجشنبه 22 خرداد 1393 10:45
"نامه ات چقدر زیبا بود ، هر خطش را سه مرتبه خواندم و بعد آن را تا نخورده ، روی یک دفتر چسباندم . نامه ات چقدر خوشبو بود ، بوی گلهای رازقی می داد ، حرفهایت هنوز هم عطر پاییز عاشقی را می داد..." دلنوشته هایی که بر روی پیانو می نشیند...
-
خواب های طلایی...
دوشنبه 19 خرداد 1393 01:48
شب است. در این نقطه که من ایستاده ام زمین سکوت کرده، میز روی پایه هایش خوابش برده و صندلی با صدای گوش خراش اش دیگر حوصله مرا ندارد، میخواهد با میز تنهایش بگذارم اما من هنوز بی تاب بی خوابی ام. در لیست آهنگ های تکراری ام نگاهی می اندازم، پیدایش کردم، "خواب های طلایی...". نمیدانم استاد جواد معروفی چهل و دو سال...
-
آسمون...
جمعه 16 خرداد 1393 15:38
آسمون آبی بود غروب اومد ابرا اومدن آسمون ابری شد ابرا باریدن آسمون آبی شد اتاق روشن بود غروب اومد من دلم گرفت اتاق تاریک شد من باریدم اتاق تاریک موند
-
جیغ...
چهارشنبه 14 خرداد 1393 23:56
نگاه من در دوردست جامانده، گویی از پشت نیزار کسی مینگرد این بیگانه کیست که پشت نی ها، پشت علفزار یا پشت آن درخت سکوت کرده و نفس نفس میزند، گمان کنم میدانم او کیست، سایه ام را آنجا دیده ام اما او از چه می هراسد، صدای مبهمی به گوش میرسد، حرف هایش آشنا نیست، انگار زبان نمیداند، فقط میترسد، چقدر هم عجیب میترسد، چشم هایم...
-
حس امروز...
دوشنبه 12 خرداد 1393 23:00
دیگر چیزی نمانده... طبق قراری که با خودم داشتم به نیمه راه رسیده ام، باید با خودم حساب کتاب کنم، راستش حس غریبی دارم... نمیدانم حالا باید چطوری باشم، دلخوشی ام شده تماشای روزها و شب ها که از پی هم میگذرند... برمیگردم به گذشته های دور، همیشه با خودم فکر میکردم که آدم بزرگ ها چه شکلی می توانند باشند و هنوز هم جوابی برای...
-
تا من چقدر راه است...
دوشنبه 12 خرداد 1393 01:59
این روزها میخواهم ساعت ها قدم بزنم، تا من چقدر راه است؟ پس چرا من ها سرگردانند؟ کجا میتوان پرتوی پرحجم روشنایی را یافت، شاید در کنجی خلوت نور را بیابم... پشت خانه من چه میگذرد؟ شاید آنجاست که نورها را به خاک سپرده اند، شاید همین من بود که پشت پنجره را پرده کشید و آرام در تاریکی خوابید، پرنده را در قفس کرد و آرام به...
-
سفرنامه...
یکشنبه 11 خرداد 1393 11:06
سفری بی آغاز سفری بی پایان سفری بی مقصد سفری بی برگشت سفری تا کابوس سفری تا رویا سفری تا بودا شبنم تاج محل با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم هق هق پارسیان تکه نانی در خواب بوی گندم در مشت مشت کودک در خاک کفش مادر در برف چرخ یک کالسکه گوشه ی گندم زار بند رختی...
-
هنوز در سفرم...
جمعه 9 خرداد 1393 01:50
" اتاق خلوت پاکی است برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد دلم عجیب گرفته است . خیال خواب ندارم " کنار پنجره رفت و روی صندلی نرم پارچه ای نشست : " هنوز در سفرم خیال می کنم در آب های جهان قایقی است و من مسافر قایق هزار ها سال است سرود زنده دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم و پیش می رانم مرا...
-
خاطره نارنج...
چهارشنبه 7 خرداد 1393 10:53
آخرین شعرها شعرهای بی صداست شعرهای بی نقطه بی رنگ بی هواست مرگ در دست های مسافر سرگردان است سکوت از شانه های شب بالا میرود جاده ها زیر پای سفر خسته اند چشم ها به انتظار صدای یک در نشسته اند باید از نو نوشت سه حرف عشق را دوباره باید به غسل تعمید غزل برخاست شعر را باید تر کرد و ریخت پشت پای خاطره نارنج هوای واژه ها را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 خرداد 1393 10:48
و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم ...
-
درخت ناتمام...
دوشنبه 5 خرداد 1393 17:07
دلم میخواهد کنار پنجره بنشینم و آرام خلا خودم را بنگرم، گاهی اوقات آرامشی در تنهایی ات هست که نمیخواهی هیچ کس مزاحمت شود، دلت میخواهد مدت ها پشت پنجره بنشینی و هیچکس از آنجا عبور نکند، هیچکس مزاحم سکوتت نشود، دلت میخواهد پشت در اتاقت کاغذی بچسبانی و بنویسی "تعطیل است، لطفا مزاحم نشوید". دلت میخواهد از قوانین...
-
سفر...
دوشنبه 5 خرداد 1393 00:36
پس از لحظه های دراز بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند . و هنوز من ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم که به راه افتادم . پس از لحظه های دراز سایه دستی روی وجودم افتاد و لرزش انگشتانش بیدارم کرد . و هنوز من پرتو تنهایی خودم را در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم . که به...
-
شهر فراموش شدگان...
یکشنبه 4 خرداد 1393 01:01
پنجره را می گشایم و آرام از انتهای کوچه تنهایی تنم عبور می کنم و به شهر تنهایی عاطفه ها می پیوندم، آه چه وسعتی دارد شهر غبارآلود مردمان تنها... در ابتدای شهر تابلویی بزرگ توجه هر کس را به خود جلب می کند، با رنگ خاکستری بی حالی بر روی آن نوشته اند "به شهر فراموش شدگان خوش آمدید... جمعیت: هفتاد و پنج میلیون به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 خرداد 1393 12:08
آنکه میگوید"دوستت دارم"، دل اندوهگین شبی است که مهتابش را میجوید ... الف. بامداد
-
با سکوت پنجره حرف ها باید گفت...
جمعه 2 خرداد 1393 13:02
کجاست؟ به راستی کجاست آنجا که حیات از تلاطم روزها به دور است کجاست آنجا که نور آرام می نشیند بر خاطره زرد گندم زار راه بر عطش عابران خشک مانده هنوز روزهاست که شب نگذشته سفر باید کرد شاعر تا خطوط محو جاده ها با سکوت پنجره حرف ها باید گفت دوباره باید از پلکان تکرار بالا رفت و بر بام خانه خورشید تنهایی را لمس کرد هنوز...
-
حس تو...
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 22:41
چشمامو می بندم و خودم رو رها می کنم، آه چه حس خوبیه احساس رهایی... مثل حس قاصدکی توی مه که دنیای کوچیک زیبای خودشو داره یا مثل حس باد وقتی دنبال موهای ناز تو میگرده تا نوازششون کنه... وقتی دستت به شاخه های قشنگ درخت مهربونی نمیرسه باید آرزوهاتو به باد هدیه کنی... مثل پرنده کوچیکی که آسمونش سقف آهنین قفسه اما عاشقونه...
-
ای روز آمدن...
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 10:05
ای روز آمدن ای مثل روز ، آمدنت روشن این روزها که می گذرد ، هر روز در انتظار آمدنت هستم اما با من بگو که آیا ، من نیز در روزگار آمدنت هستم؟