در امتداد همیشگی راه ها قدم میزنم. حس مبهم خاطراتم در امتداد پاییز به این راه های بی گذر میرسد. در امتداد پاییز هوا سرد است... باز می گردم، باید چیزی بنویسم. فکر میکنم، به درخت های کوچک انتهای راه ها می اندیشم، دوباره خاطره زرد پاییز در میان کاغذها رنگی می شود. واژه ها دوباره صدا میدهند، صدای خش خش طلایی میدهند... در کشاکش روزها، در امتداد پاییز است که حرف ها برای گفتن بسیار است، هنوز هم غم برگ ها در یاد است... چه کسی در انتهای کوچه دلدادگی، در آن آخرین روز عاشقی از پاییز پرسید برگ هایت کو؟ آن شاخسار بی انتهایت کو؟
پاییز من برگ هایش را بر جا گذاشت و رفت...
و پاییز رفت و همه فصل ها در امتداد پاییز ماند...