کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

فقط برای عشقم...


دستانت

آن گاه که می گشایی شان

پرواز کنان

چه به سویم می آورند؟

چرا ایستادند

به ناگاه بر دهانم؟

چرا می شناسم شان

چنان که گویی پیش از این

لمس شان کرده ام...

پیش از این نیز بوده اند

و بر پیشانی و کمرم گذاشته اند

 

نرمی دستانت

از فراز زمان

فراز دریاها و رودها

فراز بهاران

پرواز کنان سر رسیدند

و زمانی که بر سینه ام نهادیشان

شناختم

آن دو بال زرین کبوتر را

آن خاک رس را

آن رنگ گندم را

 

تمامی سالیان زندگی

در پی آنها همه سویی رفتم

از پله ها بالا رفتم

از خیابان ها گذشتم

قطارها بردندم

آب ها بردندم

 و در پوست انگور

گویی تو را لمس کردم

جنگل  ناگاه

تن تو را برایم آورد...

بادام نرمی رازناک تو را

در گوشم خواند

تا آنکه دستان تو

بر سینه ام

گره خوردند

و در آنجا همچون دو بال

سفر خود را به پایان بردند...


پابلو نرودا


تو که دستات همیشه پر عشقه

تو که دنیایی

همیشه واسه من رویایی

گلکم تو نفس رو به من دادی

تو که عشقی

خود عشقی

به خدا خود خود عشقی

میخوام توی این سطر بگم دوست دارم

تویی که عشقی

میخوام بگم

من میخوام بگم دوست دارم

تو که یاسی به خدا یاسی

گلکم میدونی

تو که دنیا رو برام ساختی

بزار بگم دوست دارم

عاشق خنده هات منم

تویی اون اوج دیدنم

تویی لحظه ی عاشق شدنم

تویی که غروبو بردی

تویی که طلوعو ساختی...


چیست در جنبش هستی اندوده ی یاس؟ باید سرود کبوترها را یافت. روزها میگذرند باید از بیرون زمان به دنیا نگریست به عشق که جاودانگی را فریاد میزند، باید عشق را لمس کرد مو به مو در تار و پود زمین گشت باید اندیشه ی کمال طلب را جست باید در گوش عشق خود را تکرار کرد تا به جان رسید تا جانانه شد تا با زندگی یکی شد. همچون نگاره ای در روشنای آفتاب همیشگی چند پرتو معرفت چیدن، از کوچکی ذهن رها شدن، به نور پیوستن تا مانیفست عشق را به جان کشیدن... باید خود را رویاند باید به خود نور و زندگی بخشید، باید نور را زندگی کرد که زندگی برای بخشیدن است برای لبخند زدن برای بی هوا رقصیدن، شبنم عشق را به جان خریدن که همین شور زیباست که خدا زیباست که هستی زیبایی خداست...


 

عشق ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود

نه به شبان و

نه به روز

و جنبش و شور حیات

یک دم در آن فرو نمی نشیند

هنگام آن است که دندان های تو را

در بوسه یی طولانی

چون شیری گرم

بنوشم...


شاملو