کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

روزی که از دشت های سکوت با دو دست آشنا دو دست نزدیک تر از من به من راه مشرق کمال را پیمودم... در خنکای صبحی که عشق آبی ما پرواز کرد... و من رفتم تا اوج... رفتم تا بلندای بلندترین کوه های جهان... به کوچه ی خیس از عشق رسیدم... در تلائلوی آفتابِ حضور معشوق محو شدم... من اندک اندک تو شدم... انگار جهان را واژه ایست سراسر بوسه وار که چون نگاه معشوقانه ی تو مرا می نگرد... انگار عشق در آنسوی نرمی ابرها سر برافراشته تا همه ی آفتاب عالمتاب را در قلبم بکارد تا حضوری شود لبریز از تو... ببین چگونه بلند است قلبی در رودخانه های نورانی یاس... صدایی در من می پیچد... ای بی خبر از سرود جویبار هستی گوش کن گوش کن آوای آرام برکه ها را... گوش جان بسپار به سرود جانانه ی رنگین کمان که همه ی حقیقت این است که جاده ایست قلب تو تا بینهایت مشعوق... تا جانانه ترین طنین بوسه ها... که همه ی حقیقت این است...


وقتی از پله می آیی پایین

روشنایی را می مانی

آرام

آرام

که تمام ایوان عطر تو را دارد

وقتی از ایوان می پیچی

با گلهای سپید

میز صبحانه

زیر بازویت، شادی را می ماند

روز بالا می آید

در کاسه شیر...

 

جواد مجابی


این تویی آری تو

خواب و بیداری تو

زن مرا می رقصد

زن مرا می پرسد

زن مرا می خواند

زن مرا می فهمد

دست زن زیبا نیست

دست زن نایاب است

دست زن می روید...


شهیار قنبری